من در وجود خود، مادری دارم؛ مادر دلسوزی که نگران همهٔ آدمهای روی کرهٔ زمین است؛ از نزدیکترینها تا دورترینها! اینقدر که با خودش میگوید کاش میتوانست به همهٔ آدمها کمک کند، به همهٔ آنهایی که غمگیناند بگوید تنها نیستند و کودکان بیسرپرست را زیر بال و پرش بگیرد. اینقدر که مدام در چشمان همه درحال جست و جوست تا اگر حال بدی دید برود و کاری کند. یا اگر نتوانست کاری بکند فقط با آنها حرف بزند که فکر نکنند تنهایند و غول ناراحتی قورتشان بدهد. اما بدیهی است که نمیتواند یک تنه مرهم همه باشد و به همه کمک کند. برای همین سعی میکند حواسش را به دور و بریها و رفقای نزدیکتر بدهد. بسیار پیش آمده که بهشان بگوید: «مواظب خودت باش»، «هوا سرده لباس گرم بپوش»، «این قرص و اون شربت رو بخور زودتر خوب شی»، «نیفتی»، «برو جایی فعالیت کن که عاشقشی، حرف بقیه و مردم اغلب کشکی بیش نیست، تو مهمی.»، «از پل هوایی بریم بهتره»، «چیکار کنم خوب شی؟» و. . این جملهٔ آخر یعنی دارم برایت میمیرم اما نمیدانم چهکار کنم که حالت بهتر شود.
بهخاطر همین مادر درون و نگرانیهایش، پیشتر حال آدمها را زیاد میپرسیدم. با خودم میگفتم شاید او به یک سوال «خوبی؟» نیاز داشته باشد؛ شاید این سوال بهانهای شود برای بیرون ریختن همهٔ خوب نبودنها. با خودم میگفتم باید به آدمهایی که برایم عزیزند بفهمانم به فکرشان هستم. و با همین فکرها دست کم ماهی یکبار از همهٔ دوستانم سراغی میگرفتم. اما کمکم آسمان دلم تیره و تار شد، باران گرفت، و هوایش سرد شد. با خودم میگفتم نکند این حال پرسیدنهای هفتهای و ماهی، خستهشان کند؟ نکند مزاحمم؟ بعد دقت کردم به واکنشها. از یکجایی به بعد دیگر حال هیچکس را مرتب نپرسیدم. مادر درونم دست به دامنم میشد که: «بپرس. چشمهاش میگه حالش خوب نیست. پیامهاش سرحال نیست. بپرس حالش رو. حداقل بدونه یکی به فکرشه؛ من به فکرشم.» اما من توجهی به او نمیکردم. میدیدم همه را. دلم میخواست بگویم «شالگردن ببر امروز، هوا سرده» اما نمیگفتم. دلم میخواست بگویم «رسیدی خبر بده» اما نمیگفتم. دلم میخواست بگویم «چیزی شده؟ کمکی از دستم بر میاد؟» اما نمیگفتم. دلم میخواست بگویم «میشه در ارتباط با فلانی کمی محتاطتر باشی؟ ممکنه بهت آسیب برسه» اما نمیگفتم. یکباره حس کردم اضافیام، مزاحمم، نباید اینقدر نگران باشم، نباید بپرسم، نباید پند و اندرزی بدهم، نباید و نباید و نباید؛ مخصوصا وقتی که یکوقتهایی دل را میزدم به دریا و از نگرانیهایم میگفتم و یک جواب مسخره مثل لبخند یا «ممنون لطف داری» میگرفتم. و سکوت کردم و بعد از اینکه هی سکوت کردم و هی نپرسیدم، خودم را دور دیدم از همه. انگار کن که یک شهر باهم فاصله داریم. و از آن به بعد دیگر ابرهای تیره و تار دلم نرفتند. همه ماندند و نگذاشتند آفتاب بیاید. مادر درونم، مغموم و دلشکسته خودش را ریخت توی کاسهٔ چشمهایم. و حالا همهٔ آن نگرانیها خلاصه میشود در نینی لرزان همین چشمها؛ که همهچیز را میبیند اما دم نمیزند. دیگر خیلی وقت است که حالپرسیدنهایم خلاصه میشود در همان «سلام خوبی؟» اول پیامها و کامنتها که معمولا مثل «هوا» دیده نمیشوند و جوابی ندارند یا دست کم جوابشان یک «خوبم، مرسی» ساده و از روی عادت است. شاید نباید نگران همهچیز و همهکس باشم، شاید باید مادر درونم را به دریا بسپارم و رهایش کنم. .
پینوشت: شاید پشیمان شدم و این پست را برداشتم یکهو! نمیدانم.
اولسخن:
اینها همه عذاب الهی است!!!
تصویر ۱، گلستان
باشد قبول! ایران غرق آلودگیست. ی و خیانت و کثافت از سر و رویش میبارد. خبرهایی که از فساد مردم و خانوادهها و ادارات و فلانها و بهمانها میرسد آنقدر زشت و منفور است که دلت میخواهد عق بزنی و تف بپاشی به روی فاعلها و عاملهایشان. اما خداوکیلی سیل و بلایی که طی این چندروز یقهٔ ایران را گرفته، نیندازید گردن فساد! من شاید بپذیرم تگرگ شدید امروز قشم عذاب الهی بوده اما این سیلها همه حاصل بیتدبیریها و سهلانگاریهای مسئولین است و مجوزهای نادرستی که صادر کردند و البته مردم و رفتارهای غلطشان! احداث سدهای غیراستاندارد و بیرویه، نابودی جنگلها و پوشش گیاهی، ساخت جاده و خانه و ساختمان بر روی مسیلها، استفادهٔ غیرمجاز از بستر رودها و غیره و غیره، همگی باعث بروز این اتفاقات ناگوار در کشور شده. عذاب الهی دیگر چه بهانهٔ مسخرهایست؟ یک عمر با همین حرفها خودمان را گول زدیم و بیکفایتیها و بیتدبیریها را نادیده گرفتیم.
دومسخن:
هنگام واقعه و خواندن ذکر «چه کنم، وای چه کنم!»
تصویر ۲، شیراز
محض رضای خدا هیچ آموزشی در رابطه با رفتار صحیح هنگام بلایای طبیعی، به مردم داده نمیشود. فقط همان مورد زله است که در مدارس مانورش را داریم! تو گویی زیر چهارچوب در ایستادن هم در زمان زله کارساز است، هم هنگام آمدن سیل و سونامی و فوران آتشفشان و افتادن شهابسنگ! فقط به آن میپردازند و دیگر هیچ! آنهای دیگر بلا نیستند؟ با آنهای دیگر باید پناهبرخدایی مواجه شد؟! چه بسیار مردمی که در سیلهای اخیر جانشان به خطر افتاد و تا دم مرگ پیش رفتند و گناهشان یک چیز بود؛ نمیدانستند چه باید کنند! برای مثال ارتفاع آب نیممتر بود و رانندهٔ بینوا همچنان در ماشین نشسته بود چون فکر میکرد آنجا امنتر است در حالی که ارتفاع ۱۵ و ۲۰ سانتیمتری آب باعث از بین رفتن تعادل ماشین و واژگونیاش میشود و بهتر است رانندگان به محض اطلاع از وقوع سیل ماشین را ترک کنند! مثالهای دیگرش هم میشود مارگزیدگی و برقگرفتگی حاصل از دستزدن به تیر چراغ برق یا وسایل خانه و. .
سومسخن:
هشدارهای هواشناسی و ستاد بحران را جدی نگیرید!
تصویر ۳، شیراز
سیل گلستان و مازندران آنطور که باید پیشبینی نشده بود یا کمکاری در اطلاعرسانی صورت گرفت و مردم دیر فهمیدند و الخ. مردم بیچاره شدند و زندگیشان بر باد و آب رفت. سیل امروز لرستان و شیراز و بقیه چه؟ نگفته بودند؟ از سه روز پیش هواشناسی هشدار وقوع سیلاب داد، هشدار ریزش کوه و سقوط بهمن داد. از صبح امروز ستاد بحران پدر ما را در آورد و پشت سر هم پیامک داد و هشدار، که نروید بیخ گوش رودخانهها، در مسیلها نباشید، از سفرهای غیرضروری پرهیز کنید و امثالهم. و ما چه کردیم؟ با عزم راسخ به لب رودخانهها رفتیم و جوج و نوشابه زدیم، راههای مواصلاتی شمال را بند آوردیم و. . قبول دارم که نباید درهٔ خشک کنار دروازه قرآن شیراز را جاده میکردند و همانها که در اولسخن گفتم، اما حالا که گند زدند و نمیشود کاریش کرد، وقتی هشدار دادهاند چرا گوش نمیکنیم؟ چرا جان خودمان و عزیزانمان را به خطر میاندازیم؟ یک عید اگر به مسافرت و پیکنیک نرویم نمیمیریم که! میمیریم؟ بهار امسال نامهربانی کرده با ما. لازم است مراعات کنیم. لازم است سهلانگاری نکنیم. مثلا خیلی از مردم آققلا به گفتهٔ خودشان وقتی هشدار و فرمان تخلیه را شنیدند گفتند سیل به ما نمیرسد و در خانهها ماندند. اما سیل به همهجا رسید و بیچاره شدند.
چهارمسخن:
هر شهروند یک خبرنگار!
تصویر ۴، لرستان
وقتی شنیدم که چندنفر از جانباختگان امروز در آخرین لحظات به جای گریختن، فیلم و عکس میگرفتند، حیرت کردم! این گوشیها و شبکههای اجتماعی قرار است در خدمت بشر باشد اما گویا قضیه برای ما برعکس است. یعنی گرفتن فیلم و عکس و انتشار آنها مهمتر از جان ماست؟ امروز در فیلمی دیدم که تعدادی از هموطنان عزیز ایستاده بودند روی پلی که سیلاب وحشیانه در زیرش جریان داشت و هرلحظه ممکن بود پل را خراب کند و آنها چه میکردند؟ داشتند فیلم میگرفتند! همینقدر بیفکر و تباه! نکنیم این کارها را! هیچچیز مهمتر از حفظ جان و سلامت ما و عزیزانمان نیست.
پنجمسخن:
این مردم خستهجان و مهربان
تصویر ۵، گلستان
ما مردم ایران هرچقدر هم شیشهخرده داشته باشیم و تعصبات قومی و چیزهایی از این دست، دلمان برای هم میتپد. نمونههای مهربانی ما کمکهایی است که به سرعت به مازندران و گلستان رسید. نمونههای مهربانی ما امروز و اسکان رایگان مسافران در شیراز است. نمونههای مهربانی ما کمکهایی است که پیشتر به بم و سرپل ذهاب رساندیم و. . اینها دلگرمکننده است؛ اینها نیلوفر میان مرداب است. وقتی میبینم این مردم، این مردم خسته از فشار اقتصادی و تحریمها، این مردم بامحبت، اینگونه قربانی بیبرنامگی مسئولان و بقیهٔ دخیل در ماجرا میشوند، قلبم میگیرد. کاش وطن جای بهتری برای زیستن شود.
تصویر ۶، شیراز
پینوشت: شرح و پرداختن به چنین موضوعاتی و بررسی همهٔ زوایایش در یک پست وبلاگی نمیگنجد. قطعا چیزهایی بوده که بدان اشاره نشده. قبول دارم. اما این روزها دلم پر از درد است و اگر نمینوشتم، این دل پارهپاره میشد. من عاشق این خاک و آدمهای خوبش هستم. وقتی میبینم اینگونه پرپر و متضرر میشوند، سکوت برایم سخت است.
۱. دید و بازدیدهای عید هرسال کمتر میشود. نمیدانم از اینکه میهمانهای زیادی نمیآیند و از پذیراییشان معاف میشوم خوشحال باشم یا از اینکه دیگر مثل قدیم عیدها پرشور نیست، دلم بگیرد.
۲. بالاخره مقاومت چندین ماههٔ من در برابر سرماخوردگی درهم شکست و دیروز رسماً مقابل ویروسها زانو زدم و پذیرفتم این شکست غمانگیز را! آه! من سرماخوردهام. در گوشهٔ اتاق میان یک خروار قرص و دوا و دستمال کاغذی غرق شدهام و زیر چشمهایم دو چاه زنخدان درست شده. هان؟ چیزه. در واقع خواستم بگویم که بله حالم خیلی خوب نیست و حسابی از ریخت و قیافه افتادهام.
۳. گلستان و مازندران را آب برد و دنیا و مسئولین را خواب! یک مشت بیکفایت بیلیاقت بیسواد آمدهاند و اسم خود را گذاشتهاند مسئول! همهٔ مجوزهای وحشتناکی که در رابطه با جنگلها و رودها صادر کردند و سهلانگاریهایشان منجر به فاجعهای شد که دم عیدی خانه و زندگی مردم را بر باد که نه، بر آب داد! و جالب اینجاست که نه رسانهٔ ملی آنطور که باید این فاجعه را پوشش خبری داد و نه مسئولین به شمالیها سر زدند. بعد از پنج-شش روز که تصاویر و خبرها در تلگ.رام و اینستاگرام بالا گرفت تازه بزرگواران به خود زحمت دادند و آمدند و در خبرها از سیل شمال کشور گفتند و اینکه مردم نیاز به کمک دارند. این یعنی تا ۵-۶ روز مردم سیلزده با کمک هلال احمر و کمکهای مردمی سر میکردند. واقعا جای تاسف دارد؛ از سر تا بن این قصه جای تاسف دارد. ننگ به این همه بیتدبیری و بیفکری!
۴. فقط میخواهم یک جمله بگویم: «برکت از عیدیها رفته.» :|
۵. تا اینجای کار دوبارهخوانی کتاب فرنی و زویی را تمام کردم، انیمیشن مرد عنکبوتی را دیدهام و فیلم سینمایی the favourite. شما چه کردهاید تا بهحال؟
یه سال دیگه کنار هم بودیم، غصه خوردیم، خندیدیم، مهربونی کردیم، زندگی کردیم، تجربه کردیم و. . شکر بابت همهاش؛ شکر بابت این لحظه که بازهم کنار همیم و داریم نو شدن سال رو جشن میگیریم. تو زندگی هیچی نمیمونه جز این کنارهم بودنها و خاطرهسازیهای قشنگ.
سال نوتون مباااااارک رفقای جان جانانم.
براتون از ته دل، بهترینها رو از خدا میخوام. ایشالا سال جدید پر از سلامتی و برکت و آرامش و لبخند باشه برای همتون. و از اونجایی که از نوددرصدتون کوچیکترم و اوضاع اقتصادی هم خرابه، دستهای مبارک رو در جیب نازنین فرو کرده و عیدیها رو رد کنین بیاد. :))
همهٔ زیبایی عید نوروز به هول و وَلای روزهای آخر سال است؛ به بازارهای شلوغ، به بساط دستفروشها و سبزه و تخم مرغ رنگی و ماهی قرمز، به بوی شویندهها و رنگی که در خانه میپیچید. همهجا را انگار عطر تازگی میگیرد، همه میدوند برای نو نَوار شدن و یک شروع دوباره، همه میدوند برای عقب نماندن از قافلهٔ عمو نوروز و دختر زیبایش بهار. بهار، بهار، بهار؛ این زیبای بیتکلف. دوباره مثل هرسال و دلبرتر از همیشه، از راه رسیده. موهای طلاییاش را با شکوفههای درختان آلوچه زینت داده و روی شانههایش شاپرکها میهماناند. او باز هم آمده که لب باز کند و دنیایمان عطر گل سرخ بگیرد. او باز هم آمده تا به یادمان بیاورد در پس هر خزان و زمستان و بوران و مرگی، طراوت و زندهشدنی در راه است. او باز هم آمده تا آرام در گوشمان بگوید یکسال دیگر هم نفس کشیدیم و فرصت زیستن داشتیم. او اینجاست تا بازهم امید و حال خوب در رگهایمان جاری کند. نیت اگر مهربان باشیم و پاسخ این مهربانو را آنچنان که شایسته است، بدهیم؛ لبخند بزنیم، به استقبالش برویم و دستانش را صمیمانه بفشاریم. او همان بهانهای است که در زندگیمان اتفاق میافتد تا حال و هوایمان تر و تازه شود. قدر این بهانه را بدانیم. :)
بِسی: «نمیدونم فایدهٔ اینهمه معلومات و هوش و سواد وقتی که شاد و خوشبختت نکنه، چیه؟»
فرَنی و زویی، جروم دیوید سلینجر
پینوشت اول: گاهگاهی دلم برای سلینجر، برای خانوادهٔ گلس و برای کالفیلدها تنگ میشود. آنوقت یک خروار کتاب نخوانده را میگذارم کنار و شروع میکنم به خواندن دوبارهٔ کتابهای این نویسندهٔ آمریکایی. یکی از دوستداشتنیترین کتابهایش برای من فرنی و زویی است.
پینوشت دوم: یکبار هم استاد عینجان به من گفته بود آثار سلینجر را با تامل بخوان. اگر با تأمل نخوانی لذت نمیبری.
پینوشت سوم: عنوان را هم من نگفتم، وقتی بِسی رفت و در را پشتسرش بست، زویی گلس، پسر بیست و پنجسالهاش گفت.
از من بپرسی میگویم زیباترینِ مردمانِ ایران، آنهایی هستند که تا شروع به صحبت میکنند، لهجه و گویش منطقهشان در سخنانشان جاری میشود. آنها وارث و حافظ هویت و فرهنگشان هستند.
پینوشت: یکی از هدفهای دور و درازم این است که روزی تمام ایران را بگردم و به مردم مناطق مختلف گوش کنم. زیباست؛ واقعا زیباست این رنگارنگی فرهنگ و زبان.
اینبار میخوام چندتا سوال بپرسم که در واقع از یک موضوع واحد سرچشمه میگیرن.
۱. تعریفتون از دوستی و رفاقت چیه؟
۲. از نظر شما مهمترین معیار یک رابطهٔ دوستانه چیه؟
۳. وقتی با کسی دوست هستید انتظاراتی هم ازش دارین؟ اگر آره، چه انتظاراتی؟
نکتهنوشت: به گمانم لازمه توضیح کوتاهی در مورد بخش پرسمان بدم. هدف من از این سوالات در درجهٔ اول آشنایی با نگاههای مختلفه و قصد ندارم چیزهایی که گفته میشه رو تایید یا رد کنم و بگم فلان نظر درسته یا غلط. سوالهایی که برام پیش میاد رو میگم تا باهم بهشون جواب بدیم و به جوابهای هم فکر کنیم و چیزی یاد بگیریم. در واقع با جهان آدمهای دیگه آشنا بشیم و در روابطمون حواسمون به آدمها و دنیاهاشون باشه. چیزی جز این نیست. اگر تو این راه همراهیم کنین خیلی خیلی خوشحال و ممنون میشم. و حتی اگر سوال خوبی به ذهنتون رسید هم میتونید بهم بگید تا اینجا با اسم یا بدون اسم شما بذارم. با تشکر و مهر. :)
گفتم «آقا دیگه با من کاری نداشته باشین، میخوام بخوابم.» و بعد دراز کشیدم. پای راست را روی پای چپ گذاشتم و دستانم را زیر سر و چشمانم را بستم. نسیم بهار به آرامی صورتم را نوازش میکرد و میان مژههایم میپیچید. عطر چوب و درخت میآمد و صدای زنگولهٔ گاوها و رودخانه از دوردست. توکا میخواند و گاهی هم بلبل هنرنمایی میکرد. آقاجون گفت «جاااان! بهار که بیاید، بلبلها هم میزنند زیر آواز و جنگل را زیباتر میکنند.» لبخند نامحسوسی زدم و از آن به بعد صداها را یکی در میان شنیدم. خسته بودم؛ خسته از یازده روز درگیری با سرماخوردگی و گلودرد. برخلاف همیشه، اینبار واقعا میخواستم بخوابم؛ در آغوش جنگلی که تازه نونوار شده بود. طولی نکشید که به خواب رفتم. نه رویایی دیدم و نه با صدایی پریدم. خوابیدم؛ عمیق، آنگونه که از دنیا جدا شدهباشی.
وقتی چشم باز کردم، بالای سرم آسمان بود و شاخ و برگ درختان. چه منظرهای زیباتر از این؟ طبیعت، لبخند بود و من هم لبخند شدم. دستی به چشمهایم کشیدم و در جایم نشستم. آقاجون آتش روشن کرده بود و کنارش هم بساط چای بهراه بود. احساس سبکی و سنگینی بعد از خواب را توامان داشتم. در وصف آن خواب یک ساعته فقط میتوانم یک کلمه بگویم: چسبید. شالم را مرتب کردم و به سراغ کتریهای سیاهسوختهٔ کنار آتش رفتم. لیوان چای را با دو دانه شکلات به دست گرفتم و به اطراف نگاهی انداختم. حالا به عطر درخت و جنگل، عطر هیزم و آتش و دود هم اضافه شده بود، و البته عطر چای!
در سرم بود که به چه فکر کنم؟ به مردم و سیل و گرفتاریهایشان؟ به امتحانات بعد از عید؟ به راههای سیلزدهٔ بند آمده و غیبتهای پرشدهای که میتواند منجر به حذف واحدهایم شود؟ به کلاس پارکوری که دیشب با مربیاش صحبت کردم؟ به زبان عمومی و تداخلش با باشگاه؟ به آرش که هنوز به دستم نرسیده؟ به گرفتاریها و مشکلات و.؟ نفس عمیقی کشیدم و درنهایت تصمیم گرفتم به هیچکدام اینها فکر نکنم. با خودم گفتم «وقت برای غصه خوردن و استرس زیاد است. بگذار دوسه ساعتی را آسودهخاطر باشم و در لحظه زندگی کنم». بعد خودم را به آتش نزدیک کردم و همانطور که چای مینوشیدم با خودم فکر کردم «چای بعدی را با شکلات بخورم یا قند؟»
۱. یکروز فکر میکردم میشود با ادبیات، خیلی چیزها را درست کرد. یکروز فکر میکردم باید داستان معاصر را از آشفتگی نجات داد تا به درد جامعه بخورد. امروز اما فکر میکنم همهٔ فکرهای گذشتهام پوچ و بیفایده بوده و به درد هیچچیز نمیخورد. :)
۲. تا آمدم یکدل شوم و خرگوش لوپ برای خودم بخرم، خوره افتاد به جانم که خرگوشها خنگاند و فقط میخواهند غذا بخورند و جیش میکنند و داشتنشان سخت است و. . درنهایت بادکنک شوقم ترکید و دوباره به پیشنهاد مادر فکر کردم که میگفت پرنده بخر. آخر چرا باید موهای گربه آدم را مریض کند و من نتوانم گربه داشته باشم؟ خریدن پرنده برای من مثل این است که در نبود گوشت به گوجه بسنده کنم! :(
۳. اگر به بعضی از آدمها بگویی «حیوان» توهین به تمام حیوانات شریفی است که نه اهل دروغ و دوروییاند، نه خیانت و کثافتکاری. چقدر این آدمیزاد میتواند بیشرف باشد که برای از بین بردن پاکی و معصومیت دیگران نقشه بکشد. وای خداوندا! این چیزها را که میبینم دلم میخواهد سرم را زمین بگذارم و بمیرم و نبینم که چقدر بعضی از آدمها پستفطرتند.
۴. اگر بچهها نباشند دنیا زشت و غیرقابل تحمل میشود. نگاهشان میکنم؛ به پاکی و صفای درونشان، صداقتشان، محبت خالصانهشان و چشمان معصومشان، بعد با خودم میگویم کاش هیچکدام اینها را طی فرایند بزرگ شدن از دست نمیدادیم. کاش ما آدمبزرگها اینقدر ترسناک نمیشدیم.
۵. گمان میکنم چراغ دلم کمسو شده. نمیدانم باید برای خوب شدنش چهکار کنم. انگار جای یک دلگرمی یا دلخوشی بزرگ در وجودم خالیست و این حفرهٔ بزرگ با دلخوشیهای ریزریزی که برای خودم جور میکنم، پر نمیشود. دارم یخ میزنم.
۶. میخواستم بیشتر بنویسم اما واژههایم ته کشید. مثل وقتی که خیلی گشنهای و انتظار غذاخوردن را میکشی، غذای مفصلی برایت تدارک میبینند و با شوق شروع میکنی به خوردن اما بعد از دو سه قاشق، یکهو سیر میشوی و دیگر نمیتوانی چیزی بخوری. پس. تمام! :)
یادم میآید قبلترها شباهنگ عزیز در یکگوشهٔ بلاگستان گفته بود از یکجایی به بعد آدم دیگر نمیتواند دوستان جدیدی به حلقهٔ روابطش اضافه کند چون سالها طول میکشد تا یک رابطهٔ قدمتدار و درستحسابی رقم زد و سخت میشود بههرحال. (نقل به مضمون.)
به نظرم این حرف درست است. گویا هرچه سن آدم بیشتر میشود ترجیح میدهد دایرهٔ امنش را همانطور که هست نگه دارد. اضافه کردن آدمهای جدید دشوار میشود و دلکندن از قدیمیها دشوارتر. من نمیگویم به آن نقطه رسیدهام اما مدتیست ترجیح میدهم با آدمهای آشناتر وقت بگذرانم. شاید از کشف آدمها خستهام یا از گذراندن مراحل آشناشدن باآدمهای جدید. بهنظر میآید این حالم گذرا باشد اما هرچه که هست باعث شده در این برهه از زمان حتی از خیر دورهمیهای وبلاگی شلوغ هم بگذرم. و شاید این خوب نیست. چون هنوز اول راه زندگیام و باید بیشتر تجربه کنم.
پینوشت اول: اگر در این حال نبودم میآمدم و اعلام میکردم که ای وبلاگیهای عزیز، میخواهم بروم باغ وحش ارم و هر که دارد هوس شیر و پلنگ، بسمالله! ولی خب. در این حالم و نمیشود.
پینوشت دوم: دوساعت نشستم و یک پست دراز نوشتم، تهش خسته شدم و نتوانستم خوب جمعبندیاش کنم و رهایش کردم تا روزهای بعد منتشرش کنم. برای همین شما مجبورید همچه خزعبلاتی را بخوانید. :|
در خاطرم هست زمانهای دور، آن وقتها که هفت یا هشت ساله بودم، آقاجون سیدی شجریان داشت و هر روز آهنگهایش را گوش میکرد. من هم که چیزی از موسیقی حالیام نبود، اکثر اوقات اعتراض میکردم. میگفتم: «اینها چیست که گوش میکنی آقاجون؟ یکساعت آهنگ پخش شده و هنوز این آقاهه نخوانده! وقتی هم که میخواند هی میگوید هاهاهاهااااا. من حوصلهام سر رفت.» او هم میگفت: «دلت میآید؟ آهنگ به این خوبی!» یا وقتهایی که حوصله نداشت میگفت: «برو بیرون بچهجان. تو نمیفهمی اینها چیست!» من هم لب ور میچیدم و میرفتم پی کارم. حالا سالها از آن روزها میگذرد. من بزرگ شدهام و آقاجون پیرتر و رنجورتر. او کمتر آهنگ گوش میکند و من بیشتر. حالا این منم که شجریان گوش میدهم و خواهرهای کوچکم به من اعتراض میکنند.
پینوشت: یکچیزی به وبلاگم اضافه شده. دیدهاید؟
زندگی کردن را از بهار بیاموزیم؛ که باوجود همهٔ تلخیها و تاریکیها، باوجود همهٔ دردها و ناخوشاحوالیها، هر صبح گل لبخند روی لبهایش میشکفد. رهای رهاست در عین محدود به فصل بودنش. هروقت بخواهد میزند زیر گریه، هروقت بخواهد بلندبلند میخندد. لاکهای رنگارنگ به ناخنهایش میزند و با لباسهای گلگلی در خیابان راه میرود. یکعالمه حرف پشت سرش هست اما مگر برایش مهم است؟ نه! یکی میگوید بهار ثبات ندارد، یکی میگوید فروردین موهایش خیلی بلند است و تمامنشدنی، یکی میگوید اسیرمان کرده اخم و لبخندهای ثانیه به ثانیهاش، یکی میگوید دخترهٔ بیحیا چه رژ قرمزی هم میزند به لبهایش و. ، اما او همهٔ این حرفها را پشت گوش میاندازد. هرجا دلش بخواهد میرود، هرجا نخواهد نمیرود، هرطور بخواهد از سهماه زندگیاش لذت میبرد. باوجود همهٔ تلخیها و تاریکیها و گریههای گاه و بیگاه، او همیشه بهار میماند؛ فروردین موهایش همیشه باطراوت است، اردیبهشت لبخندش همیشه عطر بهارنارنج میدهد و خرداد چشمهایش گرم و صمیمی است. زندگی کردن را از بهار بیاموزیم. .
پینوشت: عیدتون مبارک. :)
عنوان: کوبایاشی ایسا
دارم جلوی چشمانتان قد میکشم و این یک حقیقت محض است. من اینجا یک روز دبیرستانی بودم و از امتحان ریاضیام برایتان گفتم، یکروز خداحافظی کردم تا برای کنکور درس بخوانم، یکروز خبر قبولیام را بهتان دادم و حالا در کنار شما روزهای دانشجویی را سر میکنم. این اتفاق برایم لذتبخش است؛ بچهٔ این محله بودن و بزرگشدن در کوچهپسکوچههایش برایم لذتبخش است. یک زندگی واقعی اینجا جریان دارد؛ با همهٔ بالا و پایینها و بهدستآوردنها و از دستدادنها و آمدنها و رفتنهایش. زیباست، نه؟ گویی دو زندگی را در آن واحد زندگی میکنیم.
امروز با خودم گفتم حیف شد که جریان نوشتن اولین مقالهام را با شما شریک نشدم. این هم بخشی از همان مسیر عشق بود که شما از ابتدایش بامن بودید و نظارهگر قدمهایم. یاد روزهایی که دو دستی بر سر میکوبیدم و کاسهٔ «چه کنم؟ چه کنم؟» به دست گرفته بودم، بهخیر! نمیدانستم چطور بنویسم. منی که نوشتن برایم مشکل محسوب نمیشود، دچار مشکل نوشتن شده بودم! آن مقاله را با هر مشقتی که بود باعجله نوشتم و ساعت دو بامداد برای استاد فرستادم. در واقع در وقت اضافهٔ آخرین روز مهلت تحویل! ترم بعد که استاد را دیدیم از او خواستم اشکالات مقالهام را بگوید. چندروز پیش به من گفت: «به عنوان یک کار دانشجویی عالی بود و از معدود مقالههایی بود که نمرهٔ کامل گرفت.»
بعد از خواندن پیامش حس کردم قدم بلند شده. خستگی همهٔ آن تلاشها و نگرانیها و منبعخواندنهای باعجله، از تنم به در شد. نوشتن آن مقاله و نتیجهاش، برای بار هزارم به من گوشزد کرد که باید به دل حادثه بزنم و قدم اول را بردارم. نباید بترسم و بگویم «نمیتوانم». باید بگویم «میتوانم» و تلاش کنم؛ در مسیر عشق هیچچیز غیرممکن نیست.
میبینید؟ دارم جلوی چشمانتان قد میکشم و این یک حقیقت محض است.
پینوشت اول: قدم بعدی این مسیر، کنفرانس است. در مدرسه از ما کنفرانس نمیخواستند و ما هم خوشخوشانمان بود که قرار نیست برویم جلوی یکعالمه آدم حرف بزنیم. آنزمان بچه بودیم و نمیدانستیم چه بلایی دارد به سرمان میآید! نتیجهاش هم این شده که من تا بهحال جلوی یک جمع سیچهلنفره حرف نزدهام و وقتی به انجام همچین کاری فکر میکنم، تمام سلولهای بدنم به عجز و ناله و غش و ضعف میافتند. اما باید قدم اول را بردارم و با این ترس و اضطراب مواجه شوم. امروز رفتم و با یکی از اساتید حرف زدم. قرار است هفتهٔ بعد کمی در مورد کتاب جاویدانخرد برای او و سی و چند نفر همکلاسیام صحبت کنم. اگر زنده از آن حادثه جستم، حتما میآیم و از اولین کنفرانس دانشگاهیام برایتان مینویسم. :|
پینوشت دوم: از نمایشگاه کتاب چهخبر؟ رفتهاید؟ کتاب خریدهاید؟ قیمتها چطور است؟ بیایید به من بگویید. حرف بزنیم. من هنوز فرصت رفتن پیدا نکردهام. :)
من خوب نیستم، با اینحال از صدای گنجشکها لذت میبرم و منتظرم تمشکهای ملس جنگلی از راه برسند، میخندم و مادربزرگ را سفت و سخت در آغوش میگیرم. من خوب نیستم، با اینحال به کاکتوسهایم آب میدهم و با یادآوری اینکه تولد امسالم در روز پنجشنبه است، لبخند میزنم. حال آدمها را میپرسم و وقتی جواب نمیدهند، به تریج قبایم برمیخورد و سعی میکنم قدر آدمهایی که حال مرا میپرسند بیشتر بدانم. به گمانم زندگی همین است. مجموعهٔ خوببودنها و خوبنبودنها در جوار هم. من خوب نیستم، با اینحال زندگی میکنم.
لبخند میزنم؛ به یاد اون لحظهای که وارد نمایشگاه شدم و هر گوشهاش برام خاطره بود. لبخند میزنم؛ به یاد دختر کوچولویی که رو صورتش یه پروانهٔ خوشگل نقاشی شده بود و وقتی بهش لبخند زدم، لب ورچید و تحویلم نگرفت. لبخند میزنم؛ به یاد آدمهایی که قیافههاشون مثل علامت سوال بود و دنبال غرفهٔ انتشارات میگشتن. لبخند میزنم؛ به یاد راه رفتن زیاد و کولهٔ سنگینم و درد کمر و پام. لبخند میزنم؛ به یاد لحظهای که امید صباغ نو و محمد شیخی رو از نزدیک دیدم و بیتهایی که ازشون خونده بودم، تو ذهنم مرور میشد. لبخند میزنم؛ به یاد استادجانم که یهو تو راهروی نمایشگاه دیدمش و پر کشیدم سمتش و با دیدنم صورت خسته و کلافهاش تبدیل شد به یه لبخند بابابزرگی مهربون. لبخند میزنم؛ به یاد ذوق بچههایی که کتاب خریده بودن و حین راه رفتن با مامانباباهاشون در موردش صحبت میکردن. لبخند میزنم به یاد «انتشارات دانشگاهی، F6» و انتظار و دیدن چندتا از رفقا، لبخند میزنم؛ به یاد مریم که برای اولینبار میدیدمش اما اون حال و هوای محجوبی که داشت و لبخندهاش و نگاه گرمش، رنگ آشنایی داشت برام. مریم بهم یک کتاب هدیه داد که قطعا جزو ارزشمندترین هدیههاییه که تو کتابخونهام میگذارم و نگاه کردن بهش تداعیگر یکساعت و نیم، همصحبتی و حال خوبه. و لبخند میزنم؛ به یاد جمع آشنایی که دیدم و صحبتهامون و خندههامون. لبخند میزنم؛ به یاد موهای فرفری جمع شدهای که قشنگ و غبطهخوردنی بود، و شخصیت آروم و مودبی که میدیدم. لبخند میزنم؛ به یاد لحظهای که مهربانو آروم زد رو شونهٔ مهربان۱ و با خنده گفت: «دیگه عیالوار شده». لبخند میزنم؛ به یاد نظرسنجی «همینجا» یا «حوض». لبخند میزنم؛ به یاد لحظهای که مهربانو داشت برام از پوراصفهانی میگفت و من علاوه بر حرفهاش، حواسم رفته بود پی صدای آروم و لطیفش۲. لبخند میزنم؛ به یاد خستگی شیرین بعد از غرفهگردیها و بستن پروندهٔ نمایشگاه کتاب سال هزار و سیصد و نود و هشت. لبخند میزنم؛ به یاد عصر و دیدن آدمهایی که عمیقا دلتنگشون بودم؛ آدمهایی که برام عزیزن و خندههام کنار اونها واقعیترینه. و لبخند میزنم؛ به یاد نگاه.
پینوشت اول: میخواستم بیشتر بنویسم ولی دیگه صورتم درد گرفت از بس لبخند زدم. همونقدر بسه! :| :))
پینوشت دوم: حواسم هست که حواست هست.
پینوشت سوم: با تشکر از عوامل و زحمتکشان برنامههای دیروز و امروز و حاضرین و غایبین و همه و همه. حتی باتشکر از همکلاسیهای رستاک!
پینوشت چهارم: مخاطب پینوشت دوم را حدس بزنید. :| :))
پینوشت پنجم: دوست دارم ساکت بشینم یه گوشه، و به آدمها نگاه کنم و بهشون فکر کنم. نگاه کردن مثل پنجرهایه که باز میشه به روی دنیای بیرون از تو؛ دنیای رنگارنگ بیرون از تو.
۱. در گذشتههای دور، روزی در این سرزمین به خانمها میگفتن مهربانو و به آقایون میگفتن مهربان؛ یعنی نگهبان مهر. :)
۲. بهتون نگفته بودم؟ صدای آدمها بیشتر از چهرهها توجه من رو جلب میکنه. دوست دارم شنیدنِ آدمها رو. :)
دراز کشیدهام روی تخت و قصد باز کردن چشمهایم را ندارم. از قبل پنجره را کمی باز گذاشته بودم و حالا صدای گنجشکها اتاق را برداشته. شرایط مطلوبیست. نفس عمیق میکشم و به غرغرهایشان گوش میکنم. چیزی نمیفهمم. لابد یک مشت خاله گنجشکه، غروبی جمع شدهاند دور هم و دارند به زبان گنجشکی، از در و همسایه باهم حرف میزنند. مثلا خاله گنجشکهٔ شمارهٔ یک به خاله گنجشکهٔ شمارهٔ دو میگوید: «شنیدی پسر کوچیکهٔ گنجشک کلهسیاه دیروز چه کرد؟ پیپیاش را صاف ول کرد وسط کلهٔ یک آدمیزاد. ما نشسته بودیم روی کاج و نزدیک بود از خنده بیفتیم بمیریم.» بعد خاله گنجشکهٔ شمارهٔ سه میپرد میان حرفشان و میگوید: «وای خواهرجان! این حرفها را رها کنید. پَرپَرو را میشناسید دیگر؟ دخترِ خاله نوکطلا! بیچاره عاشق یک گنجشکِ خدایی(بر وزن بندهٔ خدایی) شد و بهش خبر رسید طرف دارد ازدواج میکند. آنقدر دلم سوخت. خدا نصیب کلاغهای روی زمین و هوا نکند همچه چیزی را. انار ترکیده وسط دل بچه. چند روز است لب به ارزن و دان نزده.» بعد همه باهم سرشان را تکان میدهند و آه میکشند. دیگر کسی چیزی نمیگوید. نینی چشمهایشان خیس میشود و از غم پرپرک میزنند یک گوشه. سکوت همهجا را میگیرد. به گمانم از غم قصه، قلب کوچکشان حسابی آزرده شده. چشمهایم را باز میکنم. اتاق تاریک است و دیگر صدای خاله گنجشکها نمیآید.
پشت کرده بودم به همهٔ کلاس و متن کنفرانسم را برای چندمینبار مرور میکردم. مهسا گفت برگرد ببینمت. با لبخند برگشتم. گفت: «استرس ندارد که! همهاش یک کنفرانس ساده است.» دستم را در دستانش گذاشتم تا از درونم آگاه شود. مثل دو تکه یخ بود. گفت از پسش برمیآیی و این جملهای بود که من از دیشب دهبار پیش خود مرورش کرده بودم.
دفترم را گرفتم و به سمت جایگاه استاد رفتم. روی صندلی نشستم و به منظرهٔ روبهرو نگاه کردم و صندلیها و آدمها. استرس مخربی نداشتم. یکجور حال خوب و هیجان و دلهرهٔ درهم تنیده بود. جملاتی که باید میگفتم در ذهنم رژه میرفت و احساس میکردم که آرامتر شدهام. بلند شدم و رفتم سر جای خودم نشستم؛ ردیف اول، صندلی روبهروی استاد.
هماتاقیام آمده بود تا در اولین کنفرانس جدی زندگیام حضور داشته باشد. کمی با او صحبت کردم، کمی خندیدیم. داشتم آرامتر میشدم که قامت بلند استاد در چهارچوب در ظاهر شد. نفس عمیق کشیدم. سلام و حال و احوالی با همه کرد و به هماتاقیام که مهمانمان شده بود، خوشآمد گفت و بعد با لبخند از من پرسید: «استرس داری؟» گفتم: «اولینباره که میخوام کنفرانس بدم و بله!» با خنده و قیافهای مطمئن گفت: «اصلاااا استرس نداشته باش، هیشکی گوش نمیده. میای ارائهات رو میدی و تموم میشه.» و بعد خاطرهٔ اولین کنفرانس خودش و استرس شدیدش را گفت و صدای خندهٔ سی و چند نفر آدم، در هوای بهاری کلاس پیچید.
لحظهای که استاد از جایش برخاست و گفت: «بیا ارائهات رو بده، از استرس رها شی.» و من بلند شدم، حال عجیبی داشتم؛ یکجور خلأ و بیحسی! و وقتی نشستم و به بچهها نگاه کردم کمی درونم لرزید. نگران متن و حرفهایم نبودم؛ چون تسلط کامل داشتم و میدانستم اگر سوالی هم از من بشود میتوانم پاسخ بدهم. تنها نگران این بودم که این لرزش درونی بر روی نفسکشیدنم تاثیر بگذارد و نفس کم بیاورم. این اتفاق در ابتدای کار افتاد. حس میکردم راه بینیام بسته شده و من نمیتوانم بهطور طبیعی نفس بکشم.
سلام کردم و کنفرانسم با سوالی در مورد موضوع صحبتهایم شروع شد. سعی کردم بر نفسکشیدن نامنظم خود غلبه کنم و تا حدی هم موفق شدم. کنفرانس پیش رفت، با آرامش به چشم مخاطبانم نگاه میکردم و اطلاعاتی که دو هفتهٔ تمام برایش دویده بودم را به گوششان میرساندم. برایم عجیب بود. فکر میکردم اگر به چشم آدمها نگاه کنم رشتهٔ کلام از دستم میرود اما اینطور نشد. کلاس در سکوت مطلق بود، همه گوش میدادند، و من حرف میزدم. پس از گذشت دقایقی، صحبتهایم را با تشکر از استاد و همکلاسیهایم که وقتشان را در اختیارم قرار داده بودند، به پایان رساندم.
وقتی کنفرانس تمام شد، نفس عمیقی کشیدم. احساس رهایی! از جایم بلند شدم و میان تشویق استاد و بچهها رفتم و سر جایم نشستم. میدانستم یکجاهایی صدایم لرزید، میدانستم دوسهبار سکوت کوتاهی کردم برای نفسگرفتن، میدانستم که این دو، عیب کنفرانس من بوده اما این را هم میدانستم که من از پسش برآمدم؛ میدانستم که بر واهمهٔ کنفرانس و متکلم وحده بودن میان یک جمع برای مدت طولانی، غلبه کردم و توانستم یک ارائهٔ نسبتاً خوب داشته باشم.
خستگی گشتن دنبال منابع و خواندنها و نوشتنها و نوشتنها و تمرین برای کنفرانس و کمخوابی دیشب و استرس کنفرانس، زمانی از تنم بهدر شد که استاد بلند شد و برگشت سر جای خودش و حین نشستن با تحسین گفت: «عالی بود! تا اینجا بهترین ارائهٔ کلاس رو داشتی. و از الان بگم که امتحانت رو بیستی.» با لبخند و مات و مبهوت تشکر کردم. لرزش درونیام اینبار از استرس نبود، از ذوق بود. فکر میکردم جملهٔ آخرش یکشوخی استادشاگردیست، اما وقتی از کیفش برگهٔ حضورغیاب را بیرون کشید و یک بیست جلوی اسمم گذاشت، دهانم باز ماند. آنجا بود که میان شادی و شکر و حال خوب، یاد جملهای از لافکادیو افتادم: «همهچی اونور ترسه!» و من آن طرف ترس را دیدم. آنطرف ترس، زندگی لم داده بود و داشت لبخند میزد.
با خستگیای که بیشتر پشت پلکهایم حس میشد، وارد خوابگاه شدم. ساق دستهایم را کندم و نگاهی به اطراف انداختم. خلوت بود و فقط یکنفر در مسیر دیدم و آن هم دختری بود که بطری آب در دست، از کنارم رد شد. نزدیک بلوک خودمان که شدم، دیدن سایهٔ درخت کاج کُپُل و چمنهای سبز و خشک، وسوسهام کرد. نزدیک یک ماه است طبیعت ندیدهام و وجودم عطش دارد؛ بهخوبی حرارت قلبم را حس میکنم.
مسیرم را به سمت چمنها کج کردم و زیر سایهٔ درخت نشستم. ات ریز و درشت دور و برم پرپر میزدند. ابتدا برایشان غریبه بودم و دور شدند اما بعد انگار به حضورم عادت کردند؛ نزدیکم میچرخیدند و گاهی هم به دست و پایم میخوردند. کفشها و جورابهایم را کندم و خنکی چمن، یکباره از کف پاهایم به قلبم روانه شد. لبخند زدم و دراز کشیدم و دستانم را زیر سرم گذاشتم. خیره شدم به آسمان آبی زیبا. عطر چمن و کاج را نفس میکشیدم و به صدای گنجشکها گوش میدادم و همزمان داشتم فکر میکردم ابرهای بالای سرم کمولوسند یا سیروس؟ انگار قاطی شده بودند! کلاغی پرواز کنان از بالای سرم گذشت و من پیش خودم گفتم لابد ابرها در ارتفاعات مختلفند؛ کمولوسها کمی بالاتر هستند و سیروسها پایین؛ بههمینخاطر اینطور رویهمرفته بهنظر میرسند. در همین گیر و دار حس کردم چیزی روی پایم حرکت میکند. بهآرامی بلند شدم و نشستم. یک عنکبوت خیلی کوچک و جذاب مشکیرنگ، داشت روی شست پایم راه میرفت. انگشت اشارهام را که نزدیکش بردم، پرید و رفت.
دوباره دراز کشیدم. سرم اینبار روی زمین بود. به راست چرخاندمش و به منظرهٔ روبهرو نگاه کردم؛ شمشادها بودند و نور آفتاب و اتی که بالای سر نوباوگان چمن پرواز و جست و خیز میکردند. نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را بستم. نزدیک بودم به زمین و خاک و این آرامم میکرد. نزدیک بودم به جایی که در نهایت آرامگاه همهٔمان خواهد شد. لبخند زدم و بیتی از سعدی را زیر لب زمزمه کردم:
خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر
زان پیشتر که بانگ برآید فلان نماند.
پینوشت: من برای ضعف و کمآوردن بهدنیا نیامدهام. زندگی را به قول حسین پناهی ارث بابایم میدانم و معتقدم مادامی که زندهام باید از آن لذت ببرم و به چیزهایی که میخواهم برسم. و لازمهاش حال خوب است. باید حالم خوب باشد؛ باید بلد باشم حال خودم را خوب کنم. آدم ضعیف و بدحال و وابسته خیلی زود از چرخ فلک خط میخورد. دختری که امروز روی چمنها دراز کشیده بود و از دیدن مورچههای روی کتونیاش لذت میبرد، همانیست که دیشب زیر دوش آب گرم، با درد گریه میکرد. شاید کمی بیشتر از پیش بلد شدهام زندگی را. شاید! شما چطور حال خودتان را خوب میکنید؟
با خستگیای که بیشتر پشت پلکهایم حس میشد، وارد خوابگاه شدم. ساق دستهایم را کندم و نگاهی به اطراف انداختم. خلوت بود و فقط یکنفر در مسیر دیدم و آن هم دختری بود که بطری آب در دست، از کنارم رد شد. نزدیک بلوک خودمان که شدم، دیدن سایهٔ درخت کاج کُپُل و چمنهای سبز و خشک، وسوسهام کرد. نزدیک یک ماه است طبیعت ندیدهام و وجودم عطش دارد؛ بهخوبی حرارت قلبم را حس میکنم.
مسیرم را به سمت چمنها کج کردم و زیر سایهٔ درخت نشستم. ات ریز و درشت دور و برم پرپر میزدند. ابتدا برایشان غریبه بودم و دور شدند اما بعد انگار به حضورم عادت کردند؛ نزدیکم میچرخیدند و گاهی هم به دست و پایم میخوردند. کفشها و جورابهایم را کندم و خنکی چمن، یکباره از کف پاهایم به قلبم روانه شد. لبخند زدم و دراز کشیدم و دستانم را زیر سرم گذاشتم. خیره شدم به آسمان آبی زیبا. عطر چمن و کاج را نفس میکشیدم و به صدای گنجشکها گوش میدادم و همزمان داشتم فکر میکردم ابرهای بالای سرم کمولوسند یا سیروس؟ انگار قاطی شده بودند! کلاغی پرواز کنان از بالای سرم گذشت و من پیش خودم گفتم لابد ابرها در ارتفاعات مختلفند؛ کمولوسها کمی بالاتر هستند و سیروسها پایین؛ بههمینخاطر اینطور رویهمرفته بهنظر میرسند. در همین گیر و دار حس کردم چیزی روی پایم حرکت میکند. بهآرامی بلند شدم و نشستم. یک عنکبوت خیلی کوچک و جذاب مشکیرنگ، داشت روی شست پایم راه میرفت. انگشت اشارهام را که نزدیکش بردم، پرید و رفت.
دوباره دراز کشیدم. سرم اینبار روی زمین بود. به راست چرخاندمش و به منظرهٔ روبهرو نگاه کردم؛ شمشادها بودند و نور آفتاب و اتی که بالای سر نوباوگان چمن پرواز و جست و خیز میکردند. نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را بستم. نزدیک بودم به زمین و خاک و این آرامم میکرد. نزدیک بودم به جایی که در نهایت آرامگاه همهٔمان خواهد شد. لبخند زدم و بیتی از سعدی را زیر لب زمزمه کردم:
خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر
زان پیشتر که بانگ برآید فلان نماند.
پینوشت: من برای ضعف و کمآوردن بهدنیا نیامدهام. زندگی را به قول حسین پناهی ارث بابایم میدانم و معتقدم مادامی که زندهام باید از آن لذت ببرم و به چیزهایی که میخواهم برسم. و لازمهاش حال خوب است. باید حالم خوب باشد؛ باید بلد باشم حال خودم را خوب کنم. آدم ضعیف و بدحال و وابسته خیلی زود از چرخ فلک خط میخورد. دختری که امروز روی چمنها دراز کشیده بود و از دیدن مورچههای روی کتانیاش لذت میبرد، همانیست که دیشب زیر دوش آب گرم، با درد گریه میکرد. شاید کمی بیشتر از پیش بلد شدهام زندگی را. شاید! شما چطور حال خودتان را خوب میکنید؟
لبخند میزنم؛ به یاد اون لحظهای که وارد نمایشگاه شدم و هر گوشهاش برام خاطره بود. لبخند میزنم؛ به یاد دختر کوچولویی که رو صورتش یه پروانهٔ خوشگل نقاشی شده بود و وقتی بهش لبخند زدم، لب ورچید و تحویلم نگرفت. لبخند میزنم؛ به یاد آدمهایی که قیافههاشون مثل علامت سوال بود و دنبال غرفهٔ انتشارات میگشتن. لبخند میزنم؛ به یاد راه رفتن زیاد و کولهٔ سنگینم و درد کمر و پام. لبخند میزنم؛ به یاد لحظهای که امید صباغ نو و محمد شیخی رو از نزدیک دیدم و بیتهایی که ازشون خونده بودم، تو ذهنم مرور میشد. لبخند میزنم؛ به یاد استادجانم که یهو تو راهروی نمایشگاه دیدمش و پر کشیدم سمتش و با دیدنم صورت خسته و کلافهاش تبدیل شد به یه لبخند بابابزرگی مهربون. لبخند میزنم؛ به یاد ذوق بچههایی که کتاب خریده بودن و حین راه رفتن با مامانباباهاشون در موردش صحبت میکردن. لبخند میزنم به یاد «انتشارات دانشگاهی، F6» و انتظار و دیدن چندتا از رفقا، لبخند میزنم؛ به یاد مریم که برای اولینبار میدیدمش اما اون حال و هوای محجوبی که داشت و لبخندهاش و نگاه گرمش، رنگ آشنایی داشت برام. مریم بهم یک کتاب هدیه داد که قطعا جزو ارزشمندترین هدیههاییه که تو کتابخونهام میگذارم و نگاه کردن بهش تداعیگر یکساعت و نیم، همصحبتی و حال خوبه. و لبخند میزنم؛ به یاد جمع آشنایی که دیدم و صحبتهامون و خندههامون. لبخند میزنم؛ به یاد موهای فرفری جمع شدهای که قشنگ و غبطهخوردنی بود، و شخصیت آروم و مودبی که میدیدم. لبخند میزنم؛ به یاد لحظهای که مهربانو آروم زد رو شونهٔ مهربان۱ و با خنده گفت: «دیگه عیالوار شده». لبخند میزنم؛ به یاد نظرسنجی «همینجا» یا «حوض». لبخند میزنم؛ به یاد لحظهای که مهربانو داشت برام از پوراصفهانی میگفت و من علاوه بر حرفهاش، حواسم رفته بود پی صدای آروم و لطیفش۲. لبخند میزنم؛ به یاد خستگی شیرین بعد از غرفهگردیها و بستن پروندهٔ نمایشگاه کتاب سال هزار و سیصد و نود و هشت. لبخند میزنم؛ به یاد عصر و دیدن آدمهایی که عمیقا دلتنگشون بودم؛ آدمهایی که برام عزیزن و خندههام کنار اونها واقعیترینه. و لبخند میزنم؛ به یاد نگاه.
پینوشت اول: میخواستم بیشتر بنویسم ولی دیگه صورتم درد گرفت از بس لبخند زدم. همونقدر بسه! :| :))
پینوشت دوم: حواسم هست که حواست هست.
پینوشت سوم: با تشکر از عوامل و زحمتکشان برنامههای دیروز و امروز و حاضرین و غایبین و همه و همه. حتی باتشکر از همکلاسیهای رستاک!
پینوشت چهارم: مخاطب پینوشت دوم را حدس بزنید. :| :))
پینوشت پنجم: دوست دارم ساکت بشینم یه گوشه، و به آدمها نگاه کنم و بهشون فکر کنم. نگاه کردن مثل پنجرهایه که باز میشه به روی دنیای بیرون از تو؛ دنیای رنگارنگ بیرون از تو.
۱. در گذشتههای دور، روزی در این سرزمین به خانمها میگفتن مهربانو و به آقایون میگفتن مهربان؛ یعنی نگهبان مهر. (یهجایی هم میگفتن این حرف جعلیه، نمیدونم کدومش درسته ولی بههرحال قشنگه و میذاریم بمونه.)
۲. بهتون نگفته بودم؟ صدای آدمها بیشتر از چهرهها توجه من رو جلب میکنه. دوست دارم شنیدنِ آدمها رو. :)
پیام بازرگانی شمارهٔ یک
بعضیها که اصلا اسمشان را نمیآورم و لینکشان هم نمیکنم، تفنگ انگشت اشارهشان را گذاشتند بر شقیقهٔ مبارک من که اگر پیج فوتبالی ما را تبلیغ نکنی، خونت میافتد گردن خودت و چنانت بکوبم به گرز گران/ که دیگر نیایی به وبلگْسِتان.(تکبییییر!) و بدین شکل منِ مظلوم را مجبور کردند که پا بر سینهٔ ستبر قوانین خود بگذارم و برای اولینبار پستی را به تبلیغات اختصاص دهم.
بله خلاصه! قضیه از این قرار است که یک عده اهل دل وبلاگی و فوتبالیِ دو و چهار پنج و شش آتشه، دور هم جمع شدهاند و پیجی راه انداختهاند به اسم دراماگل. بروید و سری به پیجشان بزنید. مشتری میشوید حتما! بچههای خوبیاند و برنامههای خوبی در سر دارند. حمایتشان کنید. ؛)
پیام بازرگانی شمارهٔ دو
میخواهم یک کانال خوب بهتان معرفی کنم؛ یک کانال مفید و بهدردبخور برای کتابدوستان! آقاگلجانمان از چندی پیش کانالی راه انداخته به اسم سروتاب که هدفش تبادل و فروش کتابهایی است که لازمشان نداریم. جمع خوبی است و تابهحال خیر این کار دلی، به خیلیها رسیده. پس فرزندان من! شما را پند میدهم که به این کانال بپیوندید تا خیر دنیا و آخرت ببینید که این روزها کتابها بسیار گرانند و جیبها بسیار خالی! میتوانید کتابهای خوبی را با قیمت کمتر بخرید یا بفروشید. فرصت خوبی است، نه؟
پیام بازرگانی شمارهٔ سه
- وااااای! این هم شد زندگی؟ این هم شد وبلاگ؟ مجبورم مفت و مجانی واسشون تبلیغ کنم. بهخدا دیگه خسته شدم.
(با لبخند به سمت دوربین شمارهٔ دو برمیگردد)
- از وقتی تبلیغ میکنم وبلاگم شادابتر و زیباتر شده. خداروشکر که یه وبلاگ سالم دارم و میتونم توش تبلیغ کنم.
تا پیام بازرگانیهای بعدی حریرستون خدا یار و نگهدارتان! :))
پیام بازرگانی شمارهٔ یک
بعضیها که اصلا اسمشان را نمیآورم و لینکشان هم نمیکنم، تفنگ انگشت اشارهشان را گذاشتند بر شقیقهٔ مبارک من که اگر پیج فوتبالی ما را تبلیغ نکنی، خونت میافتد گردن خودت و چنانت بکوبم به گرز گران/ که دیگر نیایی به وبلاگْسِتان.(تکبییییر!) و بدین شکل منِ مظلوم را مجبور کردند که پا بر سینهٔ ستبر قوانین خود بگذارم و برای اولینبار پستی را به تبلیغات اختصاص دهم.
بله خلاصه! قضیه از این قرار است که یک عده اهل دل وبلاگی و فوتبالیِ دو و چهار پنج و شش آتشه، دور هم جمع شدهاند و پیجی راه انداختهاند به اسم دراماگل. بروید و سری به پیجشان بزنید. مشتری میشوید حتما! بچههای خوبیاند و برنامههای خوبی در سر دارند. حمایتشان کنید. ؛)
پیام بازرگانی شمارهٔ دو
میخواهم یک کانال خوب بهتان معرفی کنم؛ یک کانال مفید و بهدردبخور برای کتابدوستان! آقاگلجانمان از چندی پیش کانالی راه انداخته به اسم سروتاب که هدفش تبادل و فروش کتابهایی است که لازمشان نداریم. جمع خوبی است و تابهحال خیر این کار دلی، به خیلیها رسیده. پس فرزندان من! شما را پند میدهم که به این کانال بپیوندید تا خیر دنیا و آخرت ببینید که این روزها کتابها بسیار گرانند و جیبها بسیار خالی! میتوانید کتابهای خوبی را با قیمت کمتر بخرید یا بفروشید. فرصت خوبی است، نه؟
پیام بازرگانی شمارهٔ سه
- وااااای! این هم شد زندگی؟ این هم شد وبلاگ؟ مجبورم مفت و مجانی واسشون تبلیغ کنم. بهخدا دیگه خسته شدم.
(با لبخند به سمت دوربین شمارهٔ دو برمیگردد)
- از وقتی تبلیغ میکنم وبلاگم شادابتر و زیباتر شده. خداروشکر که یه وبلاگ سالم دارم و میتونم توش تبلیغ کنم.
تا پیامهای بازرگانی بعدی حریرستون خدا یار و نگهدارتان! :))
به پیشنهاد دوستان، سوال جدید بخش پرسمان، در ادامهٔ سوال قبلی خواهد بود. اگر خاطرتون باشه، سری پیش در مورد معیارهای ازدواج صحبت کردیم. حالا سوالهای اینسری اینه که:
۱. چطور معیارهاتون رو در طرف مقابل تشخیص میدین؟ از چه راهی میفهمین که ویژگیهای مورد نظر شما در اون آدم وجود داره؟
۲. به نظر شما آشنایی پیش از ازدواج در تشخیص این ویژگیها موثره یا نه؟
۳. اگر جوابتون به سوال دوم مثبته، این آشنایی باید چه مدت و به چه صورت باشه؟ راههایی مثل ارتباط دو طرف با اطلاع خانواده و صیغه؟ یا یه آشنایی معمولی؟ یا دوستیهای پیش از ازدواج؟ و. .
نهم. لیون تولهسگ شکاریمان بود؛ یک سگ اصیل و نژاددار قهوهای رنگ. وقتی بابا او را به حیاط خانه آورد، قد و قوارهٔ دمپایی شستی صورتیرنگ من بود و خیلی کوچک. کمکم بزرگ شد. آنروز قرار بود من بهش غذا بدهم. نزدیکش که شدم فهمیدم زنبوری دماغش را نیش زده و عصبی است. غذایش را در ظرف خالی کردم و پایم را جلو بردم تا زنبور را بکشم که ناگهان. بله! لیون حمله کرد و دندانهای نیشش را تا ته فرو کرد در زانوی کوچک من هشتساله! او از نیش زنبور عصبانی بود و دق و دلیاش را سر منی خالی کرد که او را دوست داشتم و میخواستم به او لطف کنم. این حکایت خیلی از آدمهاست! :)
دهم. در خبرها نوشته بودند که در تهران، یک زن آمد به کودکی که گریه میکرد کمک کند و او را برساند به خانه. باهم رفتند و وقتی زنگ در را فشرد دچار برقگرفتگی جزئی شد و بیهوش شد و درنهایت. ! و هشدار دادند که اگر بچهای را دیدید که دارد گریه میکند و گم شده او را به خانهاش نرسانید. ببرید تحویل پلیس بدهید. این روزها مین و ان آدمهای مهربان را نشانه گرفتهاند. بله دیگر. کثافت دنیا را برداشته! خدا هم لابد دستش را زده زیر چانه و با لبخند به این فیلم سینمایی زیبای تهوعآور نگاه میکند.
یازدهم. من حیوانات را دوست دارم؛ عاشقانه. آنها در وفا و عشق و بچهداری و لانهسازی و خیلی موارد دیگر از ما آدمها سرترند. شکی در این ندارم. و کاملا برایم قابل درک است که چرا بعضیها بهجای ارتباط با آدمها بیشتر وقتشان را با حیوانات میگذرانند. اما با اینهمه نمیتوانم بفهمم چرا عدهای حیوانات خانگیشان را بچهشان میدانند! دو روز پیش، آرش را برده بودم پیش آشنایمان برای عوض کردن ویندوزش. یکهو روی دیوار فروشگاه مارمولک دیدم. گفتم: «عه آقای فلانی مارمولک اومده تو فروشگاه!!!» و او هم خونسرد بهم گفت: «میدونم. بچمونه!» تک خندهای پراندم و گفتم «آهان!» اما نتوانستم جملهاش را درک کنم. و متاسفانه اوضاع هم طوری شده که دیگر آدم میترسد به آنهایی که حیوان خانگی دارند بگوید حال سگ و گربه و مارمولکتان چطور است، مبادا بهشان بر بخورد که چرا به بچهمان گفتی سگ! :|
دوازدهم. قبول دارید که شهرها شدهاند مثل تیتراژ کارتون آنهشرلی؟! همینطور که داری در پیادهرو راه میروی قاصدکها و پروانهها و پنبههای سپیدار در هوا همراهیات میکنند. زیباست! از همهشان زیباتر همین پروانههایند.
یکم. آمدهام خانه و زندگی اینجا زیباتر است. کمتر احساس تنهایی میکنم و نشستن کنار مامان و چای خوردن با او حال مرا خوب میکند. درخت انار پشت پنجرهٔ اتاقم سبز شده و دورتادور حیاطمان پر از گل و سبزینه و زندگیست. اینجا آرامترم و محبتهایی که از آدمها دریافت میکنم خالص و کهنه و آشناست.
دوم. امروز نشسته بودم روی سنگهای کنار رودخانه، پاهایم میان آب سرد و خروشانش تاب میخورد و به این فکر میکردم که چرا این روزها چنین خسته و بیرمق و بیحالم؟ احساس ضعف میکنم و دلم دستی را میخواهد که پرتم کند سمت نوشتن. دستی که دستم را بگیرد و بلندم کند و با اخم بگوید: «تمومش کن دخترجان، از اینجا به بعدش رو باهم میریم و میکشمت اگه بگی خستهام!»
سوم. از آدمها ناامیدم؛ از آدمها خیلی ناامیدم. بوی ماندن نمیدهند هیچکدامشان. جایی نوشته بود «آدمها میان و میرن، زندگی همینه»، من هم قبولش دارم اما باز هم فکرکردن به این مسئله، غصه میآورد برایم. آنها میآیند، خاطره میسازند، تغییر میکنند، میروند و ردی از خودشان، تا ابد، بر دل و یاد آدمی میگذارند. همهٔ قصه همین است؛ همهٔ این قصهٔ پر غصه همین است. آدم ماندنهای سالیان باشیم کاش، نه آدم آمدنها و رفتنهای پی در پی.
چهارم. من آرامم؛ معمولا آرام و بیصدا. صدایم بلند نیست و خیلی وقتها مجبورم حرفی که زدم را دوباره با صدایی بلندتر تکرار کنم. در جمعهای دوستانه یا خانوادگی، آنکسی که شلوغ میکند و خاطرههای خندهدار تعریف میکند و همه را میخنداند، قطعا من نیستم. من همانیام که معمولا ساکت مینشینم یک گوشه و به آدمها نگاه میکنم و سعی میکنم کشفشان کنم؛ سعی میکنم حال و رفتارشان را ببینم و به اینکه هرکدامشان چطور میخندند و نگاه میکنند و حرف میزنند فکر کنم. حالا بهنظر شما اگر در جمعی باشم و داد سخن سر دهم و پرانرژی باشم، نشانهٔ چیست؟
پنجم. در مقابل بعضی اتفاقات فقط میشود آه کشید و لبخند زد و گذشت. و به این فکر نکرد که چقدر این آدم را دوست داری و او چقدر تو را مثل خودت دوست ندارد. در مقابل بعضی آدمها فقط میشود آه کشید و لبخند زد و ازشان گذشت. همین.
ششم. دروازه را که باز کردم و وارد حیاطمان شدم، خستگی راه از تنم بهدر شد. یکماه و نیمی میشد که نیامده بودم. هیچکس در حیاط نبود. بلند گفتم: «سلاااام! کجایین پس؟ بیاین استقبالم دیگه!» و به محض تمام شدن جملهام، دو موجود دراز و کوتاه از سمت چپ و راست حیاط «آجی» گویان و دادکشان پریدند سمتم و از گردنم آویزان شدند. با خنده، ساک و کوله و دو عدد بچه را باهم تا نزدیک پلهها بردم. مامان آمد جلو. درآغوشم کشید و محبت. بار دستم را گرفت و مرا به بابا سپرد. او سرم را بوسید. گفتم: «آقا بیا یهبار دیگه بغلت کنم. دوماهه ندیدمت، دلم واست تنگ شده بود.» برگشت و محکم محکم محکم بغلم کرد، و محکم محکم محکم بغلش کردم. این آدمها ارزشمندترین دارایی زندگی مناند.
هفتم. از همهٔ شما دوستانِ جانی که در پست قبل مشارکت کردید و به سوالها پاسخ دادید ممنونم. هدفم از پرسیدن این سوالها شنیدن و خواندن نظرات همدیگر است و بهره بردن از افکار و تجربههای دوستان. امیدوارم که خواندن کامنتها برای شما هم مثل من مفید بوده باشد. اینکه پاسخ مفصل به کامنتها ندادم به این خاطر است که نخواستم مدیر بحث باشم بلکه میخواهم بخشی از آن باشم و نظر خودم را هم آنجا کامنت میکنم. باز هم سپاس و قدردانی از همراهیتان. :)
هشتم. شما نمیخواهید چیزی به من بگویید؟ حرفی؟ سخنی؟ پندی؟ بیتی؟ :)
قدمهایم سست بود و احساس ضعف میکردم. مسیر خوابگاه تا درمانگاه شده بود طولانیترین مسیر زندگی! با شانههای افتاده و چشمهای پژمرده و شکم گرسنه، آهسته قدم برمیداشتم و به این فکر میکردم که اگر الان کسی ناخواسته به من تنهای بزند، پخش زمین میشوم و تا یک هفته از جایم بلند نخواهم شد. سرچشمهٔ همهٔ اینها هم گلودرد ناگهانیام بود؛ البته اگر بشود اسمش را گذاشت گلودرد! تک و توک سرفههایی میکردم و بهنظر میرسید دارم سرما میخورم. بههمینخاطر رفتم درمانگاه تا جلوی اتفاقات بعدی را بگیرم و نتیجهاش شد قرص و شربت و یک آمپول!
روی تخت درمانگاه که دراز کشیده بودم، توجهم به دختر تخت کناریام جلب شد. وقتی پرستار آمپولش را زد یک آخ مظلومانه گفت و تا زمان رفتنش آرام آرام اشک ریخت. این اشک، اشک بیماری نبود، اشک تنهایی بود. من جنس اینجور اشکها را خوب میشناسم. دلم میخواست بروم کنارش و بهش بگویم: «بچهجان! دنیا که به آخر نرسیده. تو خودت را داری، خودت بس نیست؟» اما کاری نکردم. دراز کشیدم و حتی وقت آمپولخوردن، با پرستار شوخی میکردم و لبخند روی لبم بود. عجیب است، نه؟ اما لبخند میزدم چون من خودم را داشتم، و خودم برای خودم بس بود.
پینوشت اول: البته نمیشود آدمها را قضاوت کرد. هرکسی روحیه و ظرفیتش اندازهای دارد. به آن دختر اصلا و ابدا خرده نمیگیرم. بیشتر منظورم این است که کاش میدانست در زندگی بسیار اتفاقهایی میافتد که آدم یکه میماند و باید قویبودن را یاد بگیرد. باید یاد بگیرد که اگر هیچکس هم نبود، از پس اموراتش بر بیاید. اشکریختن آدم را آرام میکند اما هیچ مسئلهای با اشکریختن حل نمیشود. باید بلند شد و ایستاد و قدم برداشت.
پینوشت دوم: اینکه وقت ناخوشاحوالی بقیه کنارت باشند حس خوبی است. اصلا چهچیزی بهتر از اینکه تو فقط دراز بکشی و هی محبت و سوپ و کمپوت نصیبت شود؟ :)) اما نباید خودت را محتاج لطف این و آن بدانی. دیروز وقتی داشتم با مادر صحبت میکردم به من گفت ای کاش هماتاقیات بود و میرفت برایت میوه میخرید. به او گفتم هماتاقی چرا؟ مگر خودم چلاقم؟ خودم میروم برای خودم میخرم!
پینوشت سوم: هی میخواهم برایتان از ادبیات بنویسم و هی نمیشود. بازی دنیاست؟ قصد دارم کمی با حافظ و سعدی دوستترتان کنم اما هربار نوشتن پستم ناتمام میماند. برویم دعای دستهجمعی کنیم که مجالش فراهم شود؟! :| :دی
پینوشت چهارم: دلم برایتان تنگ شده. خوبید؟ روزگار بر وفق مراد است؟ :)
هیچکجای دنیا نمیتوانی انقلاب را پیدا کنی، هیچکجای دنیا تکرار نمیشود این خیابان. درست مثل کتابی که تنها یک نسخه از آن چاپ شده باشد، جلد مخصوص خودش را دارد، عطر مخصوص خودش را دارد، کلمات مخصوص خودش را دارد، تصاویر مخصوص خودش را دارد. همهچیزش خاص خودش است؛ خاص انقلاب! هیچکجای دنیا نمیتوانی آن همه تابلوی سردر پیدا کنی که قطار قطار بهدنبال هم نشسته باشند و رویشان نوشته شده باشد انتشارات نیلوفر، انتشارات ققنوس، انتشارات امیرکبیر، انتشارات دانشجو و. . هیچکجای دنیا نمیتوانی در کنار این کتابفروشیها دخترها و پسرهای دانشجو را با این تیپهای متفاوت و رنگارنگ ایرانی ببینی؛ با این تیپهای هنری زیبا و بامزه که عینک کائوچویی پای ثابت اکثرشان است. هیچکجای دنیا نمیتوانی این فضا را با مغازههایش، پاساژهایش، دستفروشهایش، کتابفروشهایش، کافههایش، دکههایش و آدمهایش تجربه کنی. هیچکجای دنیا تکرار نمیشود این خیابان. انقلاب، کتابی است که قصههای تلخ و شیرین بسیاری را در دل خود جای داده و فقط یک نسخه از آن در جهان موجود است؛ یک نسخهٔ ارزنده که قلبش هنوز میتپد.
پینوشت اول: کاش سفر در زمان ممکن بود و میتوانستم تاریخ این خیابان را با چشم خودم ببینم. آخ که جای من خالی میان خاطرات گذشته و مغازههای قدیمی و حال و هوای کهنهاش و آدمهای بزرگی که به خود دیده.
پینوشت دوم: اما گرد و غبار نشسته روی کتابهایش. قیمتها سر به فلک کشیده و آدمها توان خرید کتابهای گرانقیمت را ندارند. و از آن بدتر به علت گرانی کتابها تجدید چاپ نمیشوند!!! همین هفتهٔ پیش بود که دربهدر دنبال کتاب منطقالطیر بودم و عاقبت ته یک پاساژ پیدایش کردم و تقریبا دوبرابر قیمت اصلی خریدمش! حال دنیای کتابهایمان خوب نیست و این حال زار، انصاف آدمها را هم نشانه رفته. افسوس.
پینوشت سوم: همیشه دلم میخواست یک کتابفروشی قدیمی پیدا کنم و بشوم مشتری ثابتش. هنوز کاملا موفق نشدم. یک مغازهٔ کوچک هست که ترم پیش استادم به من معرفی کرده بود. کتاب دست دوم میفروشد و حال و هوای جالبی دارد. آقای کتابفروش هم یک آقای تقریبا مسن و موسپید است که چهرهاش به داییها و عموهای مهربان شباهت دارد و معمولا عینکش از گردنش آویزان است. شاید این کتابفروشی قدیمی همانی باشد که همیشه دنبالش بودم، نه؟
پینوشت چهارم: از همهٔ شماهایی که اینجا را میخوانید انتظار دارم هروقت به انقلاب رفتید و انتشارات موجود در عکس پست را دیدید، یاد من بیفتید! :| :))
بیربطنوشت: بارها طی کامنتهای خصوصی از من درخواست شده که دورهمی دخترانه برگزار کنم و حتی بعضی از دوستان پیگیر شدند که «پس چی شد؟». عرضم به حضور مبارکتان که «هیچی نشد!»، فقط مسئله اینجاست که من نمیدانم اگر قرار باشد دورهمی دخترانه تدارک ببینیم چندنفر حضور پیدا میکنند تا به فکر محل برگزاری بیفتم و تاریخ تعیین کنم! بهنظرم بهترین کار این است که اول از شما بپرسم میآیید یا نه، و یک پیشفرضی از تعدادتان داشته باشم و بعد به مکان و تاریخش فکر کنم. بیایید اعلام حضور کنید ببینم چندنفریم. (نکته: اگر دورهمی داشته باشیم حتما در تهران برگزار میشود.)
نشسته بودم روی صندلی و خانم آرایشگر مشغول کوتاه کردن موهایم بود. تازه شروع بهکار کرده بود و عجلهای هم نداشت. با آرامش قیچی و شانه را بهکار میبست و با هر صدای خِرِچ خِرِچ دستههای کوچکی از موهای خیس روی پیشبند و زمین میریخت. چنددقیقهای که گذشت، دختری وارد آرایشگاه شد. میشناختمش. از ورودیهای سال خودمان است و فلسفه و میخواند. میخواست که مثل من موهایش را کوتاه کند. نشست روی صندلی کناری من و کم کم سر صحبت را باز کرد. حرفهایمان با رادیوچهرازی شروع شد و اشارهای به ت جاری در پادکستها کردیم و بعد کم کم بحث به دانشگاه و جامعه کشیده شد و در ادامه رسید به دهههشتادیها و تفاوت نسلها و اوضاع حال حاضر مردم و جامعه که چرا اینگونه شده و اهمیت ندادن به علوم انسانی در دهههای اخیر اوضاع را وخیم کرده و سخنانی از این دست. گاهی خانم آرایشگر هم در بحثهایمان شریک میشد و اظهارنظر میکرد.
وقتی کارم در آرایشگاه تمام شد و از آن خارج شدم، لبخند بزرگی روی صورتم بود. همیشه وقتی برای کوتاهی مو به آرایشگاهها میرفتم مجبور بودم برای یکیدوساعت انواع و اقسام حرفهای خالهزنکی را تحمل کنم و به سخنرانیهایی دربارهٔ شیوهٔ شوهرداری و عروس فلانی به فلان آرایشگاه رفت و قیافهاش شبیه قابلمه شد و امثالهم گوش کنم. امروز اما نهتنها حوصلهام سرنرفت که خیلی هم از گفتوگو با آن دختر و خانم آرایشگر لذت بردم. واقعا فرقی نمیکند درحال انجام چهکاری باشیم، این خودمانیم که کیفیت لحظهها را تعیین میکنیم. این خودمانیم که تصمیم میگیریم از قیافهٔ عروس فلانی ایراد بگیریم یا بهاندازهٔ مطالعاتمان به موضوعات مهمتری بپردازیم که میتواند برای بعدها و حتی تربیت فرزندانمان موثر باشد، حتی اگر در آرایشگاه کوچک خوابگاه خواهران باشیم و با هر صدای خرچ خرچ، دستههای کوچکی از موهای خیس روی پیشبند و زمین بریزد.
پینوشت اول: وقتی جلوی آینه ایستادم و بهخودم نگاه کردم نیشم رفت تا بناگوش! دختری که روی صندلی نشستهبود به آرایشگر گفت: «موهای من رو هم مثل این داداشمون کوتاه کنین لطفا!» :)))
پینوشت دوم: از خوابگاه که بگذریم چقدر دلم برای دانشگاه تنگ شده بود! احساس میکنم با دیدن اساتید و خواندن درسها و دوباره ادبیاتیشدن همهٔ لحظههایم، روحم زنده شده. آخر مگر میشود استاد بنشیند توی کلاس و از سعدی بگوید و شعرهایش را بخواند و زیبایی کلامش را آشکار کند و من قلبم قیلیویلی نرود؟ اصلا جان من است این رشته.
پینوشت سوم: ترم اولیها و خوابگاهیجانها بیایید و از حالتان باخبرمان کنید. خوبید؟ با غصههای جدایی از خانه و خانواده چه میکنید؟ دانشگاه خوب است؟ خوش میگذرد؟ :))
بعضی از آدمها گوشوارههای زندگی هستند؛ حضورشان لحظهها را زیبا میکند و دیدنشان حال آدمی را خوب! امشب که در کنار دختری از دیار خودم، در حیاط خوابگاه نشسته بودیم و گپ میزدیم و لبخند از سر و رویمان میبارید، یقین داشتم که دارم با یکی از همین گوشوارهها ملاقات میکنم. خوشحالم که اینجاست و حضورش غربت لحظهها را کم میکند. آخر چهچیزی بهتر از داشتن یک دوست وبلاگی که مثل خودت دختر دریا و باران و جنگل و کوهستان است؟
پینوشت اول: آنجا که حافظ میفرماید «اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت/ باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود»
پینوشت دوم: یکنفر از شما همیشه از ننوشتنهای من گله میکند و میگوید بیشتر از خوابگاه برایمان بنویس. بنویسم؟
نشستهام روی تخت خوابگاه و حس یک بیابان بیآب و علف را دارم! انگار در چشمها و لبها و بینیام آتش زبانه میکشد. انگار یکی یک سرنگ وصل کرده به من و تا آخرین قطرهٔ آب بدنم را از جانم کشیده بیرون. اصلا من دلم میخواهد ترک تحصیل کنم و برگردم خانه! مرا چه به آب و هوای خشک و دود و دم؟ من الان باید کنار دریا باشم و میان موجهای پریشانش برقصم، باید در جنگلها بدوم در امتداد رودخانه، باید گوشجانم را بسپارم به نوای زیبای گاوبانگی مرالها در پاییز زیبا، باید میان درههای کوهستان فریاد بکشم. مرا چه به این ساختمانهای بلند و ترافیک؟ مرا چه به این هوای بیروح؟ من دختر آبادی دیگری هستم؛ دختر دریا، دختر جنگل، دختر کوهستان. آخ ادبیات! اگر تو نبودی من همین فردا ترک تحصیل میکردم و برمیگشتم خانه! به همین سوی چراغ مهتابی قسم!
پینوشت: یادم افتاده به آن مثنوی نیما یوشیج که میگفت «هر سری با عالم خاصی خوش است/ هرکه را یکچیز خوب و دلکش است/ من خوشم با زندگی کوهیان/ چون که عادت دارم از طفلی بدان». البته من هیچوقت در کوهستان زندگی نکردم اما خب. مهم نیت است! :دی
نشستهام کنار شومینه. صدای چک چک سوختن چوبها میآید و خاطرات گذشته. عمیق نفس میکشم. عطر آتش و هیزمهای جانسوخته میآید، عطر نمناک پنجرههای باران خورده، عطر کلبهٔ گرمی که سرشار است از خاطرات گذشته و انتظار آمدنت. دراز میکشم، توی خودم مچاله میشوم، توی خودم میمیرم. چندروز شده؟ نه، چندروز نه! چندماه شده؟ نُهماه! نُهماه است که ندیدمت، نُهماه است که چشمهایم بهدنبال عقربههای ساعت دویده، نُهماه است که تار و پود پیرهنم دلتنگیست. و حالا که موعد دیدار رسیده، وا رفتهام. دلتنگی دارد از چشمهایم میریزد بیرون. این چه قراریست که هرسال، قرار مرا بیقرار میکند؟ این چه موعد دیداریست که هر ثانیهاش به درازای یکقرن است؟ پس کجایی؟ دارم توی خودم میمیرم بیتو.
امسال باید تندتر قدم برداری، باید شتاب کنی. امسال من از همیشه تنهاترم، و غمگینتر، و منتظرتر. باید شتاب کنی، باید در آغوش بگیریام آنقدر محکم که نفس کم بیاورم و مشت بکوبم به سینهٔ ستبرت که «خفه شدم» و تو قاه قاه بخندی، که زندان مرا تنگتر کنی. آه! من خستهام مرد، و دلتنگ، و آشفته. باید آغوش بارانیات را، باید زلفهای پریشان حناییات را، باید لبخند نارنجیات را، باید چشمان قهوهایات را، باید عطر نمناک و تلخ تنت را، به من بازگردانی. در دنیای به این بزرگی، فقط یک تویی که مال منی، که برای منی، که قرار منی. در این دنیای به این بزرگی، فقط تو آرام کردن مرا از بری.
خِش خِش. از جا میپرم و به در نگاه میکنم. چیزی در قلبم میجوشد. خِش خِش. به سوی در میشتابم. خِش خِش. در را باز میکنم. دستت روی کلون درِ باز شده جا میماند. لبخند میپاشی به روی چشمهای خستهٔ نمناکم. آه از این لحظهٔ مقدس وصال، آه از این لحظهٔ مقدس پایان دلتنگی! آغوش وا میکنی. و من میشتابم. غرق میشوم، غرق میشوم، غرق میشوم. پاییز من. تو باز هم سر قولت ماندی و آمدی.
پینوشت اول: عنوان و گوشههایی از متن را وام گرفتهام از این بیت علیرضا بدیع: خش خش. صدای پای خزان است یکنفر/ در را بهروی حضرت پاییز وا کند.
پینوشت دوم: تمرکز ندارم، سرما خوردهام و این قرص و شربتها منگم کرده. شاید این پست بیشتر به هذیانگویی یک بیمار شبیه باشد تا دلنوشتهٔ یکدختر پاییزی.
پینوشت سوم: رامین یکسری خوشگلیجات به وبلاگم اضافه کرده. دیدهاید؟ آن قلب آبییواش گوشهٔ ستونهای وبلاگ را دیدهاید؟ این قلب من است که برای شما میتپد، همانی که خیلی دوستتان دارد. از رامین ممنون و سپاسگزارم بابت این اتفاق زیبا.
پینوشت چهارم: احساس خوشبختی میکنم که اول مهر از راه رسیده و من دانشآموز نیستم و قرار نیست به هیچ مدرسهٔ خرابشدهای بروم. آخجان حقیقتا!
پینوشت پنجم: پاییز برای شما چه شکلی است؟
تو سرم طبل و سنج میکوبن
یکنفر داد میزنه انگار
یک زن از غمِ مردنِ بچهاش
پشت هم زار میزنه، هی زار
❖
ازدحام صداست تو سرِ من
گرچه لبهام قفل و خاموشه
دارم اینجا پر از جنون میشم
بیصدا، تو اتاقم، این گوشه
❖
درد میریزه از شقیقۀ من
تو یقهام پر شده از این حرفا
دکمه رو وا کنم زمین غرقه
تو همین واژهها، همین دردا
❖
آدما حالمو نمیفهمن
حرف من واسه گوش اونا نیس
دکمه رو وا نمیکنم، نه! نه!
جای ماهی، تو آسمونا نیس
❖
بهتره غرق شم تو تنهایی
جز خودم هیچکس نمونه برام
تو سرم طبل و سنج میکوبن
آدما چی میفهمن از دردام؟
پینوشت اول: قدیمترها جسارت نوشتن داشتم. مینوشتم بدون ترس از نقدشدن حتی اگر ناشی و تازه کار بودم. مدتی است که آن جسارت از من گریخته. باید دوباره به خانه بیاورم او را. به همین خاطر دومین تجربۀ ترانه نویسیام را با شما شریک میشوم هرچند بیشتر از ترانه بودن دلگویه است. اصلا من هنوز درست و حسابی نمیدانم ترانه چیست و حتی چطور باید زبان گفتاریاش را روی کاغذ آورد! :))
به هماتاقی که جلوی آینه ایستاده بود، گفتم: «میشه در بالکن رو باز کنی؟ حس میکنم تا هوای اتاق خنک نشه نمیتونم پاشم.» خندید و دستش را دراز کرد و بعد از صدای جیغمانندِ بازشدنِ در فی، خنکای مطبوعی در اتاق پیچید. نفس عمیقی کشیدم و پتوی گلبافت را کنار زدم. حس میکردم یک وزنهٔ دویست کیلویی از روی سینهام برداشته شده. با صدای گرفته و خوابآلودم گفتم: «به خدای احد و واحد، اگه با دکتر فلانی کلاس نداشتم، اگه متون منتخب داستانی نبود، میپیچوندم کلاس رو و میگرفتم میخوابیدم تا ظهر! حیف، حیـــــف!»
هماتاقیام همینطور که میخندید و به صورتش کرم میزد، گفت: «باز خوبه حداقل به عشق درس و دکترهاتون پا میشی بچه. تو ادبیات و استادهات رو نداشتی، قطعا بهخاطر همین کلاسهای هشت صبح ترک تحصیل میکردی.» دیگر نشسته بودم روی تخت. با نیش باز حرفش را تایید کردم و راه سرویس بهداشتی را پیش گرفتم. رفتن به سرویس بهداشتی در خوابگاه، آن هم هفت صبح به یک مسابقه شباهت دارد! باید تیز و زبر و زرنگ باشی و به محض دیدن سرویس خالی مثال آهوی تیزپا بدوی سمتش مبادا پر بشود! بعد از پیروزی در این مسابقه، دست و رویم را شستم و آمدم به اتاق. از نانهای کوچک محلی که مادربزرگ برایم پخته بود، سهتا خوردم و شال و کلاه کردم برای رفتن به دانشکده. دلم میخواست بخوابم، دلم خیلی زیاد میخواست بخوابم اما سراسر وجودم اشتیاق بود برای رفتن به کلاس.
وقتی رسیدم، استاد آمده بود. سلام کردم و روی یکی از صندلیهای ردیف اول نشستم. بحث در مورد قصههای قدیم و داستانهای امروزی بود و تفاوت آنها باهم. یکی از خانمها داشت در جواب سوال استاد میگفت پیرنگ در قصههای قدیمی ضعیف است. استاد پرسید: «خب، این پیرنگ ضعیف که میگی اصلا چیه؟ یکم بگو بدونیم ازش.» خانم ح عاجز ماند. آرام پیش خودم زمزمه کردم: «علت و معلول دیگه». استاد دید. شاید هم شنید. به سمتم چرخید و گفت: «شما یه اشارهای کردی الان. ادامه بده دخترم.» لبخند زدم و گفتم: «بله استاد! پیرنگ ضعیف یعنی ضعف در روابط علت و معلولی. در قصههای قدیمی این روابط به خوبی وجود نداشت؛ برخلاف داستانهای امروزی که پیرنگ قوی دارن و نویسنده حسابشدهتر مینویسه. چرایی این مسئله هم به این برمیگرده که قصههای قدیمی بیشتر دنبال بیان یک مفهوم، یک پند و یا یک حادثه بودن. وقتی اون بیان میشد، قصه هم تموم میشد و دیگه به سایر اتفاقات و سوالهایی که ممکن بود تو ذهن مخاطب شکل بگیره، معمولا جواب داده نمیشد. هدف فقط بیان مقصود بود به همینخاطر اغلب داستانهای قدیمی پیرنگ قوی و محکمی ندارن و منطقشون با منطق داستانهای امروزی فرق میکنه.»
استاد پس از تایید حرفهایم، مفصل در مورد این مسئله صحبت کرد. بعد از گفتوگوهایی که شکل گرفت و پاسخ به سوال «مگه دکتر شفیعی کدکنی زندهاس؟» یکی از بچهها، نقد داستان کوتاه «سرباز سربی» اثر بزرگ علوی آغاز شد. با اینکه از شب قبل نکات مورد نظرم را یادداشت کرده بودم و گوشهٔ جزوهام چسبانده بودم، فقط بهاندازهٔ یکیدو جمله حرف زدم. آنقدر چیزی نگفتم که بقیه، همهٔ نکتههایی که من یادداشت کرده بودم را گفتند و دیگر اشاره به آنها لطفی نداشت. این کار همیشگی من است و هربار هم بهخاطر این سکوت و هیچنگفتنهای مسخرهام، خودم را لعنت میکنم. استاد هربار که میگوید «خب، کسی نکتهٔ دیگهای داره بگه؟» نیمنگاهی هم به سمت و سوی من میاندازد و من هم اصلا بهروی خودم نمیآورم و باز هم سکوت. در نگاهش آمیزهای از سوال و تعجب و توقع و انتظار میبینم ولی نمیدانم چرا قفل دهانم باز نمیشود.
این دومین جلسهٔ نقد ما بود. دقایق پایانی کلاس، استاد روی صندلیاش نشست و بعد از مکث کوتاهی گفت «بیاین یه کاری کنیم دوستان. جلسهٔ بعد همتون دو صفحه نقد برای داستان بعدی بنویسین و بیارین تحویل من بدین. حتما این کار رو بکنین و من هم حتما همه رو با دقت میخونم.» در دل آهی کشیدم و باخودم گفتم این بهترین فرصت است برای نوشتن نقد و پاسخ به آن نگاه پر از سوال و تعجب و توقع و انتظار!
وقتی کلاس تمام شد به خوابگاه برگشتم و صبحانهٔ مفصلی خوردم. من اگر صبحانهٔ درست و حسابی نخورم میمیرم و سه تکه نان کوچک محلی برای من صبحانه محسوب نمیشود! این بود که بساط نان و پنیر و عسل و گردو را پهن کردم و بعد از آن هم خوابیدم. شب قبل تنها سه ساعت خوابیده بودم و اگر پیش از کلاسهای عصر نمیخوابیدم، نمیتوانستم تا ساعت پنج در دانشکده دوام بیاورم.
خلاصه، خوابیدم و بعد از جبران نخوابیدنهای دیشب، ناهار خوردم و دوباره راهی دانشکده شدم. راهرو شلوغ بود ولی وقتی وارد کلاس خودمان شدم، تنها چندنفر آمده بودند. استاد آمد و کلاس پر شد از واژههای انگلیسی. وقت حل تمرین صدایم زد. آه از نهادم بلند شد. دیشب آنقدر کتاب و داستان و نقد خوانده بودم که برای خواندن زبان وقت کم آوردم. به استاد گفتم آماده نیستم. و در دل گفتم که «آخ! بیچاره شدم. استاد گفته بود تو کل ترم فقط یهبار صداتون میزنم و معمولا پیش نمیاد فرصت جبران داشته باشین و سعی کنین منفی نگیرین و. . خاک تو سرت دختر! خب صبح نمیخوابیدی مینشستی درست رو میخوندی دیگه!» اما در کمال تعجب استاد گفت: « شما جلسههای بعدی حتما آماده باشین. میپرسم ازتون.» در دلم فانوس روشن شد. با تعجب و خوشحالی، چَشمی گفتم و این لطفش را گذاشتم بهحساب اینکه دوترم گذشته هم شاگردش بودم و استاد دانشجوهایش را میشناسد.
بعد از پایان کلاس سرجایم نشستم. گرچه درس ساعت بعدی شیرین بود اما استاد خانمی داریم که آدم سرکلاسهایش خسته و کوبیده و به خواب آلوده میشود! هرطور که بود، آن کلاس هم به پایان رسید و از دانشکده خارج شدم. غروب سیزدهم آبان به تنم سرمای سوکی تزریق میکرد. آستینهای سوییشرتم را پایین کشیدم و دستانم را فرو کردم در جیبهایش. خسته و گرسنه بودم اما قدمزدن در هوای سرد پاییزی، حال آدم را خوب میکند. این بود که دل دادم به پاییز و برگهای خشک و زیبایی که روی زمین ریخته بود و آرام بهراه افتادم. نگاهم به زمین و پاهای آدمهایی بود که از کنارم رد میشدند و تا رسیدن به خوابگاه تمام روزم را مرور کردم و به خودم قول دادم سعی کنم فردا، از امروزم اندکی بهتر باشم.
پینوشت اول: گمان نکنم خواندن یک روزنوشت دراز برایتان جذاب باشد. اما این پست را برای دل خودم نوشتم. غصهام میشود که از وبلاگ دور شدم و دیگر مثل قدیم، بخشی از زندگیام در آن جریان ندارد.
پینوشت دوم: منظورم از قصههای قدیمی و داستانهای امروزی در متن، قصههای پیش از مشروطه و داستانهای پس از مشروطه است. مشروطه و اتفاقات آن دوران، تحول بزرگی در ادبیات داستانی ایران بهوجود آورد و داستان کوتاه و رمان از آن به بعد بود که وارد ادبیات ما شد و به فراخور آن موضوعات تازهای به حوزهٔ ادبیات داستانی راه پیدا کرد. کلنگری موجود در قصهها و حکایات قدیمی از بین رفت و نویسندگان به جزئیترین مسائل زندگی و انسانها پرداختند. بعد از مشروطه بود که موضوعات محدود درباری و معشوق دستنیافتنی و امثالهم محو شد و بیان مسائل اجتماعی و ی و انتقاد به وضع فعلی جامعه قوت گرفت، به دغدغههای مردم فرودست و تودهٔ مردم اهمیت داده شد و رویهمرفته، مشروطه و تحولات آن دوران، دری تازه به روی ادبیات ما گشود و بهنوعی ما را به جهان خارج از خودمان وصل کرد و این مسئله سبب رشد ادبیات داستانی شد.
پینوشت سوم: دنیایم شده دانشکده و ادبیات و خوابگاه و درسخواندن. آن وسط اگر وقت کنم چهارصفحه کتاب غیردرسی هم میخوانم. راضیام نمیکند اینگونه بودن. من برنامه داشتم هفتهای یک فیلم سینمایی و دو قسمت از سریال پیکی بلایندرز را ببینم و دست کم دو کتاب بخوانم. اما حالا از مهر تا امروز فقط یک قسمت پیکی بلایندرز دیدهام و دو-سه کتاب خواندهام. :/
پینوشت چهارم: خواستم خودم را از دایرهٔ جوانان بیکار جامعه خط بزنم. این شد که با تشویق یکی از دوستان، رزومه فرستادم برای شرکتی و بعد از اینکه مقالهٔ ویرایششدهشان را پسند کردند، قرار شد بروم صحبت کنیم در مورد کار. خلاصه که التماس دعا! ببینم میتوانم پیش از تولد بیست و یکسالگی، در افتخارات بیستسالگیام پیدا کردن یک شغل آبرومند را هم اضافه کنم یا نه! :))
پینوشت پنجم: هماتاقیام رفته خانهٔ خودشان و دارم با تنهایی دلچسبم، خوش میگذرانم. غروب هم برای خودم یک بلال خریدم و میخواهم بروم بخورم. سوز به دلتان! (لبخند خبیث و دنداننما)
پینوشت ششم: بهقول برخی دوستان، عکس پست تزئینی است! :| :دی
امروز به زندگی رسیدم، قهوه خوردم، کمی موسیقی گوش دادم، آواز خواندم، فیلم دیدم، کتاب خواندم و بعد از همهٔ اینها به این نتیجه رسیدم که با وجود هنر، دیگر جای هیچچیز خالی نیست حتی آدمها!
پینوشت: گفتم موسیقی و یاد چیزی افتادم که مدتهاست دلم میخواهد با شما در میان بگذارم. میشود زیباترین موسیقی بومی زادگاهتان از نظر خودتان را برایم بفرستید؟ از آن آهنگهای خاکخوردهٔ زیبا که از روزهای دور ماندهاند؟ قلب آبی یواشم برای شما اگر این لطف را در حقم کنید. چقدر دلم میخواهد فرهنگ و هنر گوشه گوشهٔ این مملکت را بشنوم.
گاهی بهتو فکر میکنم؛ به صدایت، به خندههایت، به نگاههایت، به دیوانهبازیهایت، به شیطنتهایت. گاهی بهتو فکر میکنم؛ به طرز ایستادنت، نشستنت، چای و قهوه خوردنت، سیگار کشیدنت. از یادم نمیروی حتی اگر نباشی؛ حتی اگر فاصلههای تیره و تار بین ما از زمین تا آسمان باشد. مگر میشود تو را از یاد برد؟ ممکن نیست؛ ممکن نیست که تو در ازدحام دنیا گم شوی. تو همیشه هستی؛ جاری مثل یک رود، مثل رودی که زلالی آب و سنگها و لاشهٔ ماهیان مرده را باهم در خود دارد. تو تلخ و شیرین، گاه و بیگاه، جاری میشوی در من و در پس این جاری شدنها، برایم تنها یکچیز باقی میماند؛ دلتنگی! آری، آدمها گاهی دلتنگ کسانی میشوند که روزی تصمیم گرفتند دیگر در دنیایشان نباشند.
پینوشت: عنوان از شاملو است.
گذران زندگی این را به من آموخته که بیشتر آدمها از خودشان غافلاند و تا مشکلی برایشان پیش نیاید، هیچ حواسشان به سلامت روح و جسمشان نیست. اینگونه افراد معمولا تا بیمار نشوند یا بیماری و نقصی در کسی نبینند، یاد سلامت خودشان نمیافتند. تازه بعد از بیمارشدن است که میگویند «آخ خدا! هیچی بهتر از سلامتی نیست.» و تازه بعد از دیدن یک آدم نابینا یا ناشنوا یا آدمی که دست و پایش را از دست داده، یادشان میافتد که باید قدر سلامتی و عافیت را بدانند، و تازه آنجاست که آرام در دلشان میگویند: «الحمدالله که سالمم.»
من اما میگویم اینگونه بودن زیبا نیست. نباید از خودمان غافل باشیم؛ نباید خودمان را فراموش کنیم. باید هر چندوقت یکبار، یک دل سیر به دست و پایمان، به صورتمان، به موهایمان، به چشمهایمان، به تمام بیرون و درونمان و روحمان نگاه کنیم و از اینکه همواره کنار ما هستند، ممنونشان باشیم. اینها همه خود ما هستند؛ کنار هم نشستهاند و باوجود خستگیها، همدیگر را درآغوش کشیدهاند و تلاش میکنند تا ما، خودمان باشیم و نفس بکشیم و زندگی کنیم.
تمام این ظاهر و باطن، هرروز صبح همراه ما یک روز جدید را آغاز میکنند و صادقانه تمام همتشان را میگذارند تا ما راه برویم، حرف بزنیم، غذا بخوریم، بخوابیم، ورزش کنیم، عاشق شویم، ایمان بیاوریم، فکر کنیم، بسراییم، بنویسیم و. . و حق نیست که از بهترین رفقایمان غافل باشیم؛ آنهم چنین رفقایی! هروقت بخواهیم بهچیزی نگاه کنیم، هروقت بخواهیم کتاب بخوانیم و فیلم ببینیم و از تماشای منظرهای لذت ببریم، این چشمهایمان هستند که همراهیمان میکنند. هروقت بخواهیم به دل طبیعت بزنیم، به کار و بار زندگی و درس و خرید برسیم، حال خوب و بدمان را با قدمزدن بهتر کنیم، این پاهایمان هستند که همراه و همپای ما میشوند. هروقت بخواهیم و لازم باشد، دستهایمان هستند، گوشهایمان هستند، دهانمان هست، زبانمان هست، بینیمان هست، معده و کلیه و شش و قلب و مغز و. همهشان هستند. همهشان در حد توانشان هستند. و حالا شما بگویید، حیف نیست که میان هیاهوی زندگی، فراموششان کنیم؟ حیف نیست آنهایی که بیچشمداشت در همهٔ لحظات خوب و بد، همراهیمان میکنند از یاد ببریم؟ باور کنید دلشان میشکند. اگر بهشان توجه نکنیم، رنجور و مغموم میشوند و انگیزهای برایشان نمیماند، حالندار و مریض میشوند. حق هم دارند! خیلی از ماها حتی سالی یکبار بهشان یک نگاه محبت آمیز نمیکنیم.
بیایید از این پس، مهربانتر باشیم با آنها، بیایید مهربانتر باشیم با خودمان. بیایید برویم جلوی آینه و بگوییم: «چشمهای قشنگم، ممنون که دنیا رو بهم نشون میدی. بینیجان زشتوکم، ممنون که نفس میدی بهم. دهن مبارکم، ممنون که باوجود آسفالت شدنهات، دروازهٔ ورود غذاهای خوشمزه به شکم شکموی منی و اجازه میدی صدام به گوش دنیا برسه. دندونجونیها، مرسی که لبخندها و خندههام رو قشنگتر میکنین، مرسی که تو خوردن غذا بهم کمک میکنین، مرسی که حتی باعث میشین صدام بهتر باشه. گوشهای گلم، تا ابد عاشقتونم که باعث میشین دنیا رو بشنوم، نواها و صداها رو بشنوم. شمایین که باعث میشین، صدای یه بلبل یا یه خوانندهٔ خوشصدا، صدای رودخونهها، صدای مادر و پدر و عزیزانم، روحم رو جلا بده. آی من قربون لالههاتون!» و به چهرهمان بگوییم که حتی اگر زیباترین چهرهٔ جهان نباشد، برایمان چقدر عزیز است.
بیایید به دست و پاهایمان نگاه کنیم و ازشان بابت اینکه هم رفیق خلف ما هستند و هم ناخلف و پایهٔ همهٔ دیوانهبازیها و کارهای خوب و بدمان، تشکر کنیم. بگوییم دوستشان داریم، بگوییم آنها نعمتهای زیبای دنیای ما هستند، به قربانشان برویم اصلا! و بعد صدایمان را آرامتر کنیم و بگوییم: «آهای رفقای کوچیک و بزرگی که زیر پوستم هستین و نمیبینمتون، خیلی مخلصم. دمتون گرم که هستین، دمتون گرم که چراغ زندگیم رو روشن نگه میدارین و تمام تلاشتون رو میکنین تا من فرصت تجربهکردن داشته باشم.» و در آخر هم بیایید به همهشان قول بدهیم که تا میتوانیم از آنها مراقبت میکنیم و قدر بودنشان را میدانیم؛ نه هنگام بیماری یا دیدن بیماری و نقصی در دیگران، که در همه حال، که در همهجا، که تا آخرین لحظهای که کنار همیم.
پینوشت اول: اگر پست را تا انتها بخوانید، احتمالا باید حالتان کمی بهتر از قبل شده باشد. اگر خواندن این جملات توانایی خوبکردن حالتان را داشته باشد، دیگر ببینید اگر خودتان از ته دل، اینها را به جسم و روح و وجودتان بگویید، چه میشود! :)
پینوشت دوم: همیشه پیش از هرچیز برای آدمها عمر باعزت و سلامتی آرزو میکنم. بهنظرم مهمترین نعمت زندگی سلامتی است که به همراه خود آرامش میآورد و باعث میشود باوجود همهٔ مشکلات ریز و درشت سرپا بمانیم. پس دعا میکنم همیشه سالم باشید و اگر بیماری و ناخوشاحوالیای به سراغتان آمده، خیلی زود بار و بنهاش را جمع کند و برود. بهقول حضرت حافظ جان جانان: «تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد/ وجود نازکت آزردهٔ گزند مباد/ سلامت همه آفاق در سلامت توست/ به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد»
پینوشت سوم: این حرفها از اعماق قلبم بیرون آمده. شما هم با قلبتان بخوانید که همهٔ آرزویم این است هنگام خواندنش لبخندی به لبتان آمده باشد؛ که این لبخند، لبخند حاصل از خواندن لطیفه تصور صحنههای خندهدار نیست، که لبخند دل است، که عشق دارد توی خودش.
پینوشت چهارم: اگر حس میکنید جملههایی که گفتم جلوی آینه به خودمان بگوییم خیلی جلف و لوس است، مطابق سلیقهتان عوضش کنید، اما بگویید. حتی اگر میترسید دیگران فکر کنند دیوانه شدهاید، در دل بگویید. هرچند آدمی نباید از دیوانه بودن بترسد که «عاقلتر از آنیم که دیوانه نباشیم» و «دیوانگی ما به کسی ربط ندارد.» ؛)
دو شب پیش، «عاشق بارون» این عکس را برایم فرستاد. به تاریخ کامنت نگاه کردم؛ تاریخ روزهای پیشدانشگاهی و در تلاطم کنکور دستوپازدن! لبخند شدم بهیاد روزهایی که خوب یا بد، گذشت. و امروز صبح وقتی در کلاس نشسته بودم و از پشت پنجره، به بارش آرام و زیبای برف نگاه میکردم، این عکس و کامنت را به یاد آوردم. استاد از سبک رئالیسم و رئالیسم جادویی میگفت و من روحم لبخند میزد. راست میگفتم آنروزها؛ حس قشنگی است دانشکدهٔ ادبیات، برف، پنجره و اینچنین عاشق بودنم.
و عاقبت، همهچیز فروکش خواهد کرد. صبح دیگری آغاز میشود، پیرمرد نانخشکی چرخدستیاش را روی خیابانهای آسفالتشدهٔ شهر میکشد، پسرک خردسالی با لباسهای چرکگرفته تا کمر خم میشود درون سطل زباله برای یافتن بطریهای پلاستیکی، دستفروشهای مترو دوباره صدایشان را میاندازند پس کلهشان و از ریمل و لباس و شارژر و هندزفری میگویند و در گوشهای از شهر پدری از شرمندگی زن و بچه، به خانه نمیرود. صبح دیگری آغاز میشود، و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده.
چندسالی میشود که روز تولدم در خودم فرومیروم. ذهنم از هیاهوی پیرامونم خالی میشود و به این فکر میکنم که این زیستن از کجا شروع شد؟ چگونه گذشت؟ میخواهم از این نقطه به بعدش را چگونه بگذرانم؟ و پایانش چطور اتفاق خواهد افتاد؟ خوب زندگی کردهام یا نه؟ وجودم دنیا را زیبا کرده یا لکهٔ ننگی است روی دلش؟
فرقی نمیکند کجا باشم؛ در اتاق آبی یواشم، در خوابگاه، در حوالی تئاترشهر کنار رفقای شیرینم یا در دل طبیعت! هرجا که باشم این فکرها به سراغم میآید. امسال روز تولدم را در کوهستان گذراندم؛ کنار درختها و گیاهان و سنگها و آدمها و رفقایم. راستش میان تقلاهایم برای بالارفتن از کوه هم داشتم به همینچیزها فکر میکردم و عاقبت به این نتیجه رسیدم که باید از گذشتهها درس گرفت و رهایشان کرد، و فرداها را بهتر از دیروز ساخت. این جملهٔ کلیشهای بهترین کاری است که میشود با زندگی کرد.
پینوشت اول: برنامهٔ دیگری برای تولدم در نظر داشتم که البته چیز خاصی هم نبود. میخواستم بروم سپهسالار برای خودم کفش بخرم و یکیدوتا از بچهها را ببینم اما ناگهان برنامهٔ کوه پیش آمد و ترجیح دادم آنجا باشم؛ جایی که روحم را تر و تازه میکند. طبیعت یکی از چیزهایی است که مردگیهای مرا، زنده میکند. دوستش دارم؛ زیاد، زیاد، زیاد. مخصوصا اگر آنجا بودن آمیخته به حضور رفقای جان باشد.
پینوشت دوم: آدمهایی در زندگی من هستند که برای خوشحال کردنم برنامه میریزند و یکهو میگویند: «سوپراااایز! تولدت مبارک!». این آدمها را عاشقم. حضورشان دلم را گرم میکند؛ حضورشان خوشبختی کوچکی است برای من.
پینوشت سوم: از همهٔ آنها که بهیادم بودند و حتی کسانی که اینجا خصوصی تبریک گفتند و امکان پاسخ بهنظرشان نیست هم ممنونم. سایهتان مستدام عزیزان دل. روشنم میدارید.
پینوشت چهارم: گفتم این آغاز پایان ندارد! سلام بیست و یکسالگی! :)
نوشتن برای من مشکل نیست اما گاهی واژهکردن حال خوبم، به سختی کندن کوه بیستون میشود! نمیدانم کدام واژهها میتوانند احساسم را به نحو احسن بیان کنند. انگار کن همگی لالاند و نارسا! آزردهخاطرم میکند این مسئله اما آن لحظهٔ باشکوه، آن حال بیبدیل، نباید نانوشته باقی بماند. باید بگویم، باید واژه شود، باید بماند به یادگار. کدام لحظه را میگویم؟ کدام حال را؟ امشب را میگویم؛ امشب را که کاپشن مشکیام را پوشیدم و به دل سرمای بیست و دوم آبان زدم تا از یک دوست، امانتی شباهنگ را بگیرم. خاطرتان هست؟ گفته بودم میخواهم یک قرآن به خط عثمان طه برای خودم بخرم و شباهنگ آمد و گفت که من این قرآن را به تو هدیه میدهم.
ذوقش را از همان روز داشتم. قرار بود آن قرآن، بهار میهمان دلم شود؛ میهمان اتاقم، میهمان زندگیام. اما نشد. بهار گذشت؛ تابستان هم، و عاقبت پاییز وصالمان را رقم زد. وقتی بسته را از آن دوست گرفتم، قلبم در سینه بالا و پایین میپرید. میخواستم هرچه زودتر به اتاق برگردم و بسته را باز کنم، میخواستم ببینمش، میخواستم چشمم به جمال معشوق باز شود و سوی تازه بگیرد. از آن دوست تشکر کردم و دواندوان به اتاق برگشتم. در دلم، هزار بلبل تازهنفس، آواز میخواندند. انگار همهٔ سلولهای بدنم از شوق روی زمین بند نمیشدند و منتظر بودند تا پرده از رخ دلبر بیندازم. و انداختم، و قلبم تپیدنش را از یاد برد. یک قرآن سبز با خط و نقش طلایی میان دستانم بود، و چقدر زیبا بود، چقدر آشنا بود، چقدر دلنشین بود، چقدر قرار بود برای وجود بیقرارم. بوسیدمش، دست کشیدم روی جلدش، خیرهخیره نگاهش کردم و اشک در چشمانم حلقه زد. شما نمیدانید، حتی شباهنگ هم نمیداند که چقدر آن لحظه برای من مهم بود؛ که من تمام عمر چشم به راه آمدنش بودم.
به خودم که آمدم دیدم در آن بستهٔ نایلونی چیزهای دیگری هم هست؛ چیزهای دیگری که انتظارش را نداشتم. من و همهٔ آن سلولهای بدنم بعد از لحظات احساساتیشدنمان، متعجب و با ابروهای بالاپریده و قلبی که داشت از شوق پس میافتاد، یکییکی رفتیم سراغشان. اولین چیزی که بازش کردم یک برگهٔ کوچک خطدار بود. خط شباهنگ و حرفهایش در آن نامهٔ کوچک، بغض شیرینی به گلویم انداخت. فکر اینکه یکروزی، حوالی حرم عموی عشق و برادرش، شباهنگ نشسته بود و خودکار به دست به من فکر میکرد و برایم مینوشت، باعث میشد تمام دنیا برایم نسیم بهار شود. نامه را بستم و رفتم سراغ پاکت مربعی قهوهای رنگی که کنار باقی وسایل بود. بازش کردم و نینی چشمانم شد شب پر از ستارههای درخشان! یک جغد چاپی درون پاکت بود؛ همان جغد یادگار میماجیل، یکی از خوانندههای وبلاگ شباهنگ که از آن چاپ فقط نُهتا در کل جهان موجود است. حالا من یکی از آنها را داشتم. به این همه زیبایی در هدیهدادن که شباهنگ بلدش بود، غبطه خوردم و قلبم برایش بیشتر تپید. اصلا کاش خودش آنجا بود و با یک بغل محکم، تمام ناگفتهها و ناتوانیام در بیان حالم را، به او میفهماندم.
آن جغد اما پایان قصه نبود؛ پایان قصه پاکتِ نامهای بود از فرهنگستان زبان و ادب فارسی. برای چندلحظه گیج شدم! بازش کردم و با دیدن نامه. آه! نامه را خواندم، به هدر سیاه و سفید شباهنگ که روی نامه چاپ شده بود نگاه کردم، به امضای زیبای شباهنگ، به عکس جغد در پایان نامه و همهشان اشک شدند در چشمانم؛ اشکی که آمیخته به مهر بود، آمیخته به شوق داشتن آدمهایی که تو را بلدند. به قول شباهنگ عزیزم: «دنیای ما بلاگرها عجیبه؛ ما بدون اینکه همدیگه رو دیده باشیم، با شادیهای هم شاد میشیم، با غصههای هم غصه میخوریم و دلمون برای هم میتپه.» و مهمتر از همهٔ اینها ما بدون اینکه همدیگر راه دیده باشیم، زیباترین مهربانیها را در حق هم میکنیم و خوبکردن حال همدیگر را خوب بلدیم. حتی اگر من نتوانم حال آن لحظهها را بهخوبی بیان کنم و واژهکردنش به سختی کندن کوه بیستون باشد.
پینوشت اول: شباهنگجانم، بودنت که عطر یاس میدهد، از خوشبختیهای روزگار من است. ممنون که دوستی برایم و ممنون بابت این هدیهٔ ارزشمند که حالا بخشی از وجودم شده.
پینوشت دوم: این قرآن و آن نامهٔ کوچک از کربلا آمده. من هدیههای کربلایی زیبایی دارم از رفقای وبلاگیام. این دو نازنین را هم میگذارم کنار آن تسبیح صورتی سوغات اربعین و بستهٔ کوچک مهر و تسبیحی که از کربلا آمد و جاگرفت میان هدیههای تولدم. میدانم که حضورشان در زندگیام اتفاقی نیست و پر از معناست.
پینوشت سوم: عکسی از قرآن و باقی هدیهها نمیگذارم. نمیخواهم «محبوب جهان» شوند چراکه «روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد» یا دقیقتر بخواهم بگویم میشود «رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند»، رشکم آید که کسی سیر نگه در آنها کند. والسلام!
از ماشین که پیاده شدیم، بوی کهنگی و طبیعت میآمد و صدای آب و آبادی. چشم چرخاندم و به آدمها و خانهها و کوچهها نگاه کردم. چهرهها چهرههای زمخت و سرخگونهٔ اهالی کوهستان بود و خانهها، خانههای قدیمی و کهنهسال روزهای دور. چند پیرمرد، دم دکّانی باهم به گفتوگو مشغول بودند و کودکان هم وسط کوچه مشغول بازی و پریدن از روی جوی آب. زندگی در آن کوچهپسکوچههای کهنه که اندک خط و خشی از دنیای امروز بر چهرهشان افتاده بود، هنوز هم جریان داشت.
با فاصله از خانواده راه میرفتم تا بهتر همهچیز را ببینم و بشنوم. حال و هوای مرا، و شوق و دللرزههای مرا هیچکدام آنها نداشتند. آمدن به این روستا برای آنها دیدن خانهٔ نیما یوشیج بود و برای من اما نفس کشیدن در زندگی او. به خانهاش که رسیدیم آن شور و تپش، بیشتر شد. پدر هزینهٔ بازدید را حساب کرد و همه وارد خانه شدند. آرام قدم برداشتم و به ورودی رسیدم. حیاط نسبتاً بزرگی پیش رویم بود و اولینچیزی که توجه مرا جلب کرد سه قبر وسط حیاط بود که نام نیما روی یکی از آنها، چنگ به قلبم میانداخت. آه!
پلهها را پایین رفتم. از میان سه راهپلهٔ دیگر، پلههای سمت راست را انتخاب کردم و بالا رفتم. وقتی چرخیدم، نفسم حبس شد. کتابخانهٔ نیما! آرام به راه افتادم. با هر قدمم صدای قیژ قیژ چوبهای قدیمی کف اتاق، بلند میشد. حال آن لحظهام گفتنی نیست؛ روی زمین نبودم انگار. وارد اتاق شدم. چه حال عجیبی بود وقتی به دو قفسهٔ چوبی نیما و میز و صندلیاش نگاه کردم، چه حال عجیبی بود وقتی به نمد کف اتاق و پشتیها نگاه کردم، چه حال عجیبی بود وقتی به کتابها نگاه کردم.
چشمهایم را بستم و به این فکر کردم که روزی نیما یوشیج در این اتاق راه میرفت، مینشست، کتابها را ورق میزد. نیما اینجا چه لحظاتی را گذراند؟ لابد شبها چراغ گردسوز را روشن میکرد و شعری میگفت، چیزکی مینوشت و در ورقپارهها و کتابهای دورش گم میشد. چه میپوشید نیما؟ لابد از آن لباسهای بافت و پشمی مخصوص، که سرمای کوهستان را پس بزنند. چشم گشودم و آرام دست کشیدم روی میز و لبهٔ کتابخانهها. لبخندم رنگ غم و حسرت داشت. زیر لب زمزمه کردم:
آی نِیزَن
که تو را آوازِ نی برده است دور از ره، کجایی؟
پینوشت: امروز روز میلاد اوست؛ بیست و یکم آبانماه.
همیشه دلم میخواست مشتری ثابت یک چایخانه، قهوهخانه، دیزیسرا یا جگرکی باشم؛ نه از این امروزیها که همهجایشان برق میزند و باید مراتب خانمبودن و آقابودن را درشان رعایت کنی، نه! از آن قدیمیهای رنجدوراندیده که وانیکاد روی دیوارشان از پیری، رنگ و رویش رفته و هنوز آدمها همدیگر را «اسمالقصاب» و «کریمفکل» و «درویشعلی» و «ممّدچاخان» صدا میزنند؛ از آن قدیمیهایی که از در و دیوارشان قصه میچکد و آدمهای بزرگ و کوچک، روی میز و صندلی و تخت و پیشخوان و یخچال و استکان و نعلبکیهایشان، خطی به یادگار نوشتند و رفتند.
همیشه دلم میخواست مشتری ثابت یک چایخانه، قهوهخانه، دیزیسرا یا جگرکی باشم و هروقت که شلوغی دنیا خستهام کرد، بروم سراغشان. به در که رسیدم یک سلام بلند کنم و یک «به! سلاملیکم» بشنوم. بعد بروم بنشینم همانجای همیشگی و بگویم «داش/ حاجی/ عمو یه چای و املت بیار واسه ما، دمت گرم!» و بنشینم و آن برادر، حاجی یا عمو دقیقهای بعد یک استکان چای جلویم بگذارد و بگوید «مشتی، این چایی رو بزن تا املتت رو بسازم.» و من تشکر کنم. آن چای پررنگ لبسوز را بخورم و همانطور که دارم به آهنگ سنتیای که قاطی شده با صحبتها و خندههای مشتریهای دیگر و صدای قلیان، گوش میدهم و بوی غذا و چای و دوسیبآلبالو و کهنگی و زندگی را به ریه میکشم، به این فکر کنم که یعنی پنجاه سال پیش در چنینروزی چهکسی روی این صندلی نشسته بود و به چه فکر میکرد؟
پینوشت اول: اما نمیشود. انگار این فضاها و حرفها را ساختهاند برای مردها و یکخانم نمیتواند واردش شود؛ انگار این فضاها و حرفها با ساحت مقدس خانمها در تضاد است و پذیرفته نمیشود اینگونه بودن. کاش یکشب میخوابیدیم و بیدار میشدیم و میدیدیم ایندست تابوها شکسته شده و آدم میتواند برود هرجا که دلش میخواهد دیزی بخورد یا چندسیخ جگر یا چای و املت و پیاز و نان و ریحان!
پینوشت دوم: هروقت یاد این آرزوی دیرینهٔ خاکخورده میافتم، میروم «گنج قارون» را میبینم. انگار جزو برنامههای زندگیام شده که هرچندسال در میان، این فیلم را ببینم و با علی بیغم و حسنجغجغه و دنیای خاکی و دوستداشتنیشان، زندگانی کنم. الان هم حس میکنم گنج قارونِ خونم آمده پایین. امروز و فرداست که بروم سراغش.
حال عجیبی است؛ شاید هم خوب. مدتی است درگیر یک آرامش درونیام و کم پیش میآید چیزی عمیقاً تکانم بدهد. شاید هم بیتفاوتی است؛ نمیدانم! هرچه هست آرامم کرده. کارهای روزمرهام را انجام میدهم؛ غذا میخورم، غذا میپزم، لباسهای رنگی و مشکیام را جدا میکنم و میشویم، اتاق و وسایلم را مرتب میکنم، کتاب میخوانم، ویراستاری میکنم، به باشگاه میروم، آهنگ گوش میدهم و گاهی هم میزنم زیر آواز و انگار مشکلات زندگی حواله شده به کتف چپم! ذهنم از هیاهو و نگرانی آینده و امورات بشر خالی است و اگر هم فکر و خیالی بهسرم بزند، خیلی زود راه آمده را برمیگردد و میرود؛ مثل آدمها که میآیند و میروند، مثل ماشینها، مثل شب و روز.
شاید این تباهی است؛ نمیدانم! هرچه هست آرامم کرده؛ هرچه هست دنیای درون مرا از دنیای درون خیلی از آدمها جدا کرده. دیگر برایم قابل هضم نیست که چرا آدمها وقت و انرژیشان را میگذراند پای دعواهای عروس و مادرشوهری، ارث پدری یا دلخوریهای ریزریزی مثل چرا جواب پیام مرا ندادی یا فلانجا فلانحرف را زدی یا چرا تو مثل پسر اقدسخانم معدلت ۲۰ نشده و امثالهم. برایم پوچ و بیمعنیاند اینها! مادر میگوید فلانی گفته ادبیات بازار کار خوبی ندارد و جواب دندانشکن به او دادم و برایم مهم نیست، آدمها درمورد من و کارهایم و آرایشنکردنم و حجابگرفتنم و. نظر میدهند و تعیین تکلیف میکنند و برایم مهم نیست.
خیلی چیزها برایم از اهمیت ساقط شده. به همهچیز نگاه میکنم، به همهچیز گوش میکنم و درنهایت از کنارشان میگذرم و راه خودم را میروم. سرم را بالا میگیرم و از دیدن آسمان لذت میبرم، گوشیام را برمیدارم و از خودم عکس میگیرم در برگریزان زیبای پاییز، به سوژههای داستانهای نوشتهنشدهام فکر میکنم و از اینکه از پشت پنجرهٔ کافه به رفت و آمد دانشجوها نگاه کنم، لذت میبرم. برایم مهم نیست کسی از اینکه دارم قربانصدقهٔ گربهها میروم ایراد بگیرد؛ برایم مهم نیست کسی از اینکه برای من یک دختر چادری و دختری که مانتوی جلوباز میپوشد و چتریهایش ریخته روی پیشانیاش، به یکاندازه محترماند، ایراد بگیرد. از کنارشان میگذرم و راه خودم را میروم، از کنارشان میگذرم و راه خودم را میروم و به این فکر میکنم که دلم یک شلوار جین ماماستایل میخواهد با یک جوراب رنگی بلند که با کفش آلاستارم بپوشم و بازهم مشکلات و همهٔ دغدغههای زندگی را حواله کنم به کتف چپم؛ همین!
پینوشت: هیچ تضمینی نیست که این پست بماند. ممکن است یکساعت دیگر از منتشرکردنش پشیمان شوم و دکمهٔ پیشنویس را بفشارم. :|
نشستهام روی تخت و خم شدهام روی لپتاپ تا کار ویرایشی را که باید چندروز دیگر تحویل بدهم، تمام کنم. صدای تق و تق فشردن دکمههای صفحهکلیدِ لپتاپ در صدای سوک سید علیاصغر کردستانی و آهنگ کردی و کهنهای که میخواند، گم میشود. این آهنگ نازنین را یکیدوسال پیش دامن گلدار برایم فرستاد. چیز زیادی از آن نمیفهمم اما احساسم را به دنبال خودش میکشد و مرا بهیاد خانههای کاهگلی کوهستان و هوای سوکش میاندازد، بهیاد لرزش نور چراغ گردسوز بر دیوارها و لحاف و تشکهای روی هم تلنبار شده، بهیاد غم دستان چروکخوردهٔ پیرمرد.
نشستهام روی تخت و خم شدهام روی لپتاپ تا کار ویرایشی را که باید چندروز دیگر تحویل بدهم، تمام کنم. هوای اتاق سرد است و روشنبودن شوفاژ و بخاری برقی هم از سرمای زمستانگونهٔ اینروزها کم نمیکند. خودم را با کلاه و شالگردن و جوراب و پلیور طوسیام میپوشانم و همینطور که جملهٔ «دلم حرف می خواهد قدم زدن می خواهد» را ویرایش میکنم به این فکر میکنم که چقدر خوب میشود اگر برای خودم چایعسل درست کنم و در این شب بلند پاییزی، دل و جانم از نوشیدنش گرم شود.
پینوشت اول: چرا بعضی وبلاگها باز نمیشوند؟ مثلا وبلاگ آقاگل و دکتر صفایی نژاد و حوا و. .
پینوشت دوم: دلم میخواهد یک فیلم سینمایی ببینم اما کار دارم و وقت ندارم و تازه شنبه امتحان میانترم هم دارم! :/
پینوشت سوم: تا چشم کار میکند، تنهایی است. دلم یک کلاهقرمزی میخواهد که بیاید ور دلم بنشیند، دست بیندازد دور گردنم و بگوید: «کاشکی من دایناسورت بودم.» بعد هم بنشینیم باهم شعر بخوانیم و چایعسل بخوریم و کتاب ویرایش کنیم.
نباید دلتنگت باشم اما هستم، نباید به چشمانت فکر کنم اما میکنم، نباید آهنگ صدایت را بهیاد بیاورم اما میآورم، نباید لبخندت گاه و بیگاه جلوی چشمانم جان بگیرد اما میگیرد. چرا اینگونه زندهای در من؟ هر شب فغانم به آسمان میرود از دست خاطراتت. نمیتوانم فراموشت کنم، نمیتوانم دنیا را بدون تو بهیاد بیاورم، نمیتوانم به دستهایت فکر نکنم. دارم دیوانه میشوم بدون تو؛ دارم کم میآورم، دارم هلاک میشوم از دلتنگی. بیا و به من بازگرد، بیا و دوباره قهوهٔ چشمانت را بنوشان به نگاهم، بیا و این لرزگرفته دستان کبودم را با دستانت گرم کن. هیچ نمیخواهم از زندگی الّا تو! بیا و «مرا جوری در آغوش بگیر که انگار فردا میمیرم.»
پینوشت: عنوان از نزار قبانی است.
وقتی مربی گفت وزنههای پنجکیلویی بردار، چشمهایم گرد شد. نگاه قهوهای روشنش را ریخت توی چشمهایم و گفت: «میتونی تو!» گفتم: «دوتا وزنهٔ پنجکیلویی؟ فکر نکنم بتونمها.» کوتاه آمد و گفت: «بدنت قویه، میتونی دختر! ولی باشه، دمبل سه بردار.» خندیدم و دمبلهای سهکیلویی را برداشتم و رفتم که حرکت «نشر دمبل چرخشی روی میز شیبدار» را انجام بدهم. وقتی دستهایم را میآوردم بالا و میبردم پایین، فهمیدم که این دمبلهای سهکیلویی برایم سبک و آسان است. خودم را دست کم گرفته بودم! مربی همانطور که سرگرم آموزش «اسکات هالتر» به یکی از بچهها بود نیمنگاهی به من انداخت و لبخند زد. خندیدم و سر تکان دادم و گفتم: «ایشالا جلسههای بعدی!» و بعد به این فکر کردم که راستی راستی، چقدر در زندگیهایمان میتوانیم و فکر میکنیم نمیتوانیم؟ چند موقعیت خوب را از دست دادیم چون فکر کردیم نمیتوانیم حالآنکه میتوانستیم و «نتوانستن» توهمی بیش نبود؟ چقدر در زندگی و موقعیتهای مختلف خودمان را دست کم گرفتیم و نفهمیدیم بیش از اینهاییم؟
پینوشت: امشب مربی گفت شماها که میخواهید حجمی کار کنید حتما بروید پیش مشاور تغذیه و برنامهٔ غذایی بگیرید وگرنه عضلههایتان آب میشود. یعنی نمیشود با تخم مرغ و مرغ آبپز و میوه سر و ته قضیه را همآورد؟ من مشاور تغذیه از کجا پیدا کنم آخر؟! :|
هوا تاریک بود و من بعد از ساعت تأخیر رسیدم خوابگاه. رانندهٔ ترمینال، ماشین را نگه داشت تا مدارکم را به نگهبانی نشان دهم. بلیط و کارت دانشجویی بهدست وارد اتاقک نگهبانی شدم و سلام کردم. آقای نگهبان جوابم را داد و کارت دانشجوییام را خواست و بعد در یک دفتر شروع به نوشتن اطلاعاتم کرد. اسم و فامیل را نوشت و رفت سراغ رشته. خودکار آبیاش را که روی کاغذ کشید، نتیجهاش این بود: ادبیات فارسی! لبخند زدم و با تاکید گفتم: «زبان و ادبیات فارسی» سرش را بالا آورد. لبخندم را که دید خندید و گفت: «چشم» اسم رشته را کامل نوشت و حین نوشتن گفت: «حالا مگه چقدر مهمه؟! ادبیاته دیگه.» آرام گفتم: «خیلی مهمه. اگر زبان نبود، ادبیاتی هم نبود. باید کنار هم باشن.» سر تکان داد و با لبخند گفت: «خیلی هم عالی. موفق باشین خانم». تشکر کردم و بعد از گرفتن کارت از اتاقک خارج شدم. هیچوقت از مخففکردن اسمها خوشم نمیآید یا شکستن و بریدنشان. باید اسمها را کامل گفت. نام دلبر من «زبان و ادبیات فارسی» است؛ همانکه برایش جان میدهم.
پینوشت اول: اولین کار جدی ویراستاریام به اتمام رسید. ببینیم مورد قبول ناشر واقع میشود یا نه! :)
پینوشت دوم: اینروزها میل نوشتن در من زیاد شده. انگار برگشتهام بهدورانی که دوریاش داشت دقام میداد. سه داستان نیمهتمام دارم و یکدنیا ایده.
پینوشت سوم: چشمهایم خستهٔ ویراستاریاند. بهشرط حیات، جواب کامنتهایتان را فردا میدهم.
تازه از یک پیادهروی کوتاه پاییزه، برگشته بودم. اتاق غرق در سکوت بود اما هنوز صدای خشخش برگها و دکلمهٔ شاملو توی سرم میچرخید. «درخت با جنگل سخن میگوید، علف با صحرا، ستاره با کهکشان، و من باتو سخن میگویم» نفس عمیقی کشیدم و موبایلم را از جیب سوییشرتم درآوردم. یک پیام جدید! بازش کردم. پیام واریز بود. به اعدادش نگاه کردم و لبخندم آرامآرام بزرگتر شد. عددها کنار هم نشسته بودند و بهم میفهماندند که این پیام، پیام واریز اولین درآمد حاصل از ویراستاری است، اولینقدمی که باید برمیداشتم و میرفتم آنطرف ترسِ نتوانستنها.
حس خوبی داشتم. پروانهٔ آبی یواشم توی دلم میچرخید و میخندید. و من. چندثانیهای به پیام، عمیق نگاه کردم. برایم مهم نبود که مبلغش خیلی زیاد نیست؛ ادبیات و هر گوشه و کنارش، برای من عشق است. اینکه در مسیر عشق «توانستن» را بهخودم ثابت کنم، از همهچیز برایم مهمتر بود. همهٔ آن خستگیها و چشمهای پریشان و خرابکاریها و دوباره از نو ویرایشکردنها و همه و همه بهیادم آمد. تکخندهای پراندم و با خودم گفتم: «جز محنت و غم نیستی اما خوشی ای عشق!»
ادبیات آرامآرام دارد همهٔ زندگیام را درگیر خودش میکند. دارد همهچیز را کنار میزند و دامنش را بیشتر روی فرش حیاتم پهن میکند. چشمم را که دور میبیند گوشههای دامنش را میکشد جلوتر. به اتاقم که فکر میکنم، میگوید «روی دیوارش آن بیتی را بنویس که وقتی عاشقم شدی، با خودت زمزمه میکردی.» به آخر هفته که فکر میکنم میگوید «برو کارگاه ترانهسرایی، اینقدر بیتوجهی نکن به این بچه.» به شب یلدا که فکر میکنم میگوید «کاش چند دوست ادبیاتی و مجنون مثل خودت داشتیم، شمع روشن میکردیم و تا صبح حافظ میخواندیم و در موردش حرف میزدیم.» به آینده که فکر میکنم میگوید «باید شغلت به من مربوط باشد، باید همسرت هم مثل خودت شیفتهٔ دنیای من باشد، باید شبها برای بچههایت گلستان سعدی را کودکانه بخوانی، شعر بخوانی.»
به بودنش عادت کردهام؛ به اینکه صبحها بهجای آهنگهای امروزی، شجریان گوش بدهم چون شعرهایش زیباست و از فضای مبتذل و بیمحتوای اکثر ترانههای امروز دور، به اینکه وقتی در خیابان چشمم به پرواز پرندهها یا یک زوج عاشق یا آسمان و درختان میافتد، قلبم لبخند بزند و آرام در گوشش بگویم: «میبینی چقدر قشنگه؟ بیا شعرش کنیم.» و او همراهی کند.
او تنها کسی است که وقت غم، قلم میشود در دستانم، شعر میشود در دفترم، زمزمهٔ بیتی میشود روی لبم. او تنها کسی است که وقتی اشتباهات نگارشی را میبینم و حرص میخورم بهم نمیگوید «اوف! تو باز ملانقطی شدی؟»، بهجایش سر میگذارد روی شانهام و میگوید: «غصه نخور، درست میشه.» او تنها کسی است که وقتی علیرضا بدیع یک وزن عجیب و غریب روی تخته مینویسد و انتظار دارد من وزن را بلد باشم و وا میمانم، با اخم و تخم نگاهم میکند که «خاک بر سرت! آبرومون رو بردی!» و من غم عالم هوار میشود روی دلم؛ منی که «خاک بر سر گفتن» احدی رویم تاثیر نمیگذارد و به هیچجایم نیست.
آه! ادبیات آرامآرام دارد همهٔ زندگیام را درگیر خودش میکند. دیگر به هرگوشه که نگاه میکنم، گلهای روی دامنش را میبینم، و هرکجا نفس میکشم رایحهای از او مشامم را پر میکند و جانم را مست و بیدل.
پینوشت اول: همین چیزهاست که هماتاقیام را به یقین رسانده باید بگردد برای من یک شوهر(بخوانید حضرت یار) پیدا کند که یا دانشجوی ادبیات باشد یا استاد ادبیات یا نهایتاً شاعر و نویسنده وگرنه من تلف خواهم شد! تقریباً هفتهای یکبار این را به من میگوید. :| :))
پینوشت دوم: شاید باورتان نشود اما من نصف روز در حال کنترل خودم هستم تا دیوانهبازی در نیاورم. گاهی به چهرهٔ بعضیها (از آدمهای توی خیابان تا رفقا و اساتید) نگاه میکنم و بیتی از ذهنم میگذرد و دوست دارم بروم بهشان بگویم «ببین لبخندت شعر شده تو نگاه من.» اما خب ایندست حرفهای زیادی شاعرانه کمی غیرطبیعی است. تصور کنید یکدختر ناگهان جلویتان بایستد و بگوید: «ببخشید آقا/خانم؟ میتونم یهچیزی بگم؟ لبخندتون اینقدر قشنگه که من رو یاد بیت فلان انداخت یا باعث تولد این شعر شد در همین لحظه.» بله! عجیب است. شدنی نیست. شاید مضحک باشد حتی! اما حقیقت این است که من اولین ترانهام را بعد از دیدن نگاه یکی از دوستانمان در یک عکس دستهجمعی نوشتم یا فلان متن غمانگیز توی دفترم را بعد از دیدن آن پسری نوشتم که گوشهٔ خیابان داشت جلوی گریهاش را میگرفت و خیلی موفق نبود. احتمالا دارم دیوانه میشوم و خودم خبر ندارم. اگر دیوانه شدم زندگینامهام را منصفانه قلم بزنید.
پینوشت سوم: دیروز چهارساعت تمام پای صحبتهای کسی نشسته بودم که یکروز توی اتاقم با خودم میگفتم آه! چقدر از دنیای کوچک من دور است. اما دیروز. نزدیک بود؛ با فاصلهای که به زحمت یک یا دومتر میشد. راه میرفت، صحبت میکرد، شعر میخواند، میخندید، دمنوش میخورد، مینوشت، مینشست و من لبخند میزدم به این حضور شیرین و قند عسلیاش که با آگاهی و دانش آمیخته بود و باعث میشد دلم بخواهد یکروز مثل او شوم!
پینوشت چهارم: اصلا هم مهم نیست که پینوشتها درازتر از پست شده. :دی من اینمدت همهاش درگیر میانترم و دانشگاه و انجمن علمی-ادبی و درکل درس و مشقهایم بودم و نتوانستم بنویسم. اصلا چقدر بزرگ شدهاید شماها! ای جان! دیگر چهخبر؟ خوبید؟ :))
ناهار را که خوردم، دراز کشیدم روی روفرشی سرمهایرنگ اتاق. نور آفتاب از پنجره به صورتم رسیده بود و نوازشش میکرد. خسته از دیدن منظرهٔ تکراری دیوار و پنجره و ساختمانهای سرد آنسوی پنجره و خسته از شنیدن صدای چرخ چمدانها، چشمهایم را بستم و دستها را زیر سر گذاشتم. به این فکر کردم که الان دلم میخواهد کجا باشم؟ صدای گنجشکی از شیشههای بالکن عبور کرد و جهید توی افکارم. با خودم گفتم کاش الان وسط جنگل بودم؛ جنگلی که به بهار دچار باشد. کاش میتوانستم مثل الان دراز بکشم روی شاخ و برگها و علفهای جنگلی، دستها را زیر سر بگذارم و با چشم بسته به صدای پرندگان و رودخانه گوش کنم، عطر مخصوص جنگلهای شمال را عمیق نفس بکشم و دل بسپارم به صدای پرکشیدن توکا و بلبل و پیچیدن باد در برگهای نورستهٔ درختان. نرمنرمک لبخندی داشت به لبهایم میآمد که صدای گنجشک دوباره از شیشههای بالکن عبور کرد و جهید توی افکارم. چشمهایم را باز کردم. باز هم منظرهٔ تکراری دیوار و پنجره و ساختمانهای سرد آنسوی پنجره! کیلومترها و روزها دور بودم از آنچه دلم میخواست. احساس سرما کردم. نور آفتاب از پشت پنجره رفته بود؛ لبخند من هم.
تقریبا یک هفته است که وقتی از پشت پنجرههای راهروی خوابگاه به بیرون نگاه میکنم، در دوردست مهای خاکستری میبینم که گاهی محو و کمجان است و گاهی هم مثل امروز پررنگ و وحشی و ناامیدکننده. بعد از دیدن این منظره، گاهی با حیرت به هماتاقیام میگویم «اوضاع هوا خیلی بد است» و گاهی هم ستارههای توی چشمهایم خاموش میشود و ساکت و مغموم به اتاق برمیگردم. میخواهم نقد داستان و تحلیلهایم را توی لپتاپ بنویسم اما سردردم اوج میگیرد و چشمهایم خسته میشود و نمیتوانم. میخواهم نفس عمیق بکشم اما بینیام قفل میشود و بوی دود آزردهخاطرم میکند و نمیتوانم. میخواهم کتاب بخوانم و سردرد و نمیتوانم. میشود گفت که از کار و زندگی افتادهام و دلم میخواهد برگردم خانه؛ دلم میخواهد باز هم مثل گذشته، صبح زود بیدار شوم و پنجره را باز بگذارم برای شنیدن صدای پرندهها، با خیال راحت نفس عمیق بکشم و از نور کمجان آفتاب زمستان روی گونههایم لذت ببرم. میدانید؟ خانهٔ ما هیچچیز ویژهای ندارد؛ نه دیوارهایش با آجر طلا ساخته شده، نه وسایلش مد روز است و پر زرق و برق. همهچیز ساده است و من همین سادگی را دوست دارم؛ همین سادگی الهامبخشی را که در آن روح جاریست.
خانهٔ ما در همسایگی زندگیست؛ چشمهایت را که میبندی، صدای پرندهها را میشنوی، صدای جریان آب را، صدای باران را، صدای پارچهتکاندن زن همسایه را. نفس که میکشی، عطر برگ و باران مشامت را پر میکند، عطر شمعدانیهای باغچه و برگهای تر درخت آلوچه، عطر چوب و چای تازه دم و برنج طارم. چشم که باز میکنی، درخت و گل و سبزه و جنگل و کوه و آبادی میبینی، دریا و صدف و ماهی، آدمهایی که از ده کلمهشان نُهتایش عزیزم و عشقم نیست اما محبتهایشان خالصانه است و بغلهایشان آرامشبخش. خانهٔ من در همسایگی زندگیست؛ چشم که باز میکنی، مادر را میبینی.
تقریبا یک هفته است که وقتی از پشت پنجرههای راهروی خوابگاه به بیرون نگاه میکنم، در دوردست مهای خاکستری میبینم و با دیدنش ذهنم پر میکشد به دورها و دورها؛ به موطنم، به خانهام، به جایی که مههایش سپید و روحنواز است و دیدن هر گوشهاش، چشمهایم را ستارهباران میکند.
پینوشت اول: بهقول سیدمهدی، این مرثیه تنها زمانی به پایان میرسد که بلیط برگشت در دستم باشد.
پینوشت دوم: خبر دارید که دکتر میم به وبلاگش برگشته و دل امتی را شاد کرده؟ خبر ندارید؟ بله خلاصه! دکتر میم به وبلاگش برگشته و دل امتی را شاد کرده. :)
پینوشت سوم: من خوبم و درحال مردن از دلتنگی نیستم. غم کوچکی گوشهٔ دلم هست که معمولا نتیجهاش میشود پستی در وبلاگ یا تکبیتی در استوری اینستاگرام تا طبق معمول بقیه بیایند و بگویند «مبارکه» و «زودتر خبر بده لباس بخریم» و «حالا رو کن ببینیم کیه؟» و من لبخند بیجانی بزنم و بگویم «حوصله کو که دل دهم عشق جنونفزای را؟ اینها همش بیمخاطبه!» و در دل بگویم «معشوق من چیز دیگری است ای بیخبران!»
وقتی تحویلش گرفتم، احساس عجیبی داشتم. قلبم میتپید؛ انگار کن که رفیق گمشدهام را دیگربار، یافته بودم. روحم نگران بود، روحم لبخند میزد، روحم احساس میکرد از تنهایی درآمده. سر شب، به سراغش رفتم. آرامآرام زیپ کاور را باز کردم و با دیدنش لبهایم شکفت. با احتیاط بیرونش آوردم. در چشمهایم ستارههای دنبالهدار مشغول رفت و آمد بودند. کاسهاش را از نظر گذراندم، دستهاش را، پردههایش را، خرکش را، سیمهایش را. همهچیز دوستداشتنی بود، همهچیز دلبرانه بود. تمامش را با سرانگشتانم لمس کردم؛ آرام آرام. گویی زمان ایستاده بود. روحم لبخند میزد، روحم احساس میکرد از تنهایی درآمده و من. من به این فکر میکردم که اگر همهچیز خوب پیش برود قرار است چه لحظات زیبایی را با او بگذرانم؛ با شیدا، سهتار زیبایم.
پینوشت اول: آن اولین درآمد را یادتان هست دیگر؟ باخودم گفتم بیا یکچیزی بخریم که بماند برایمان و این شد که مبلغی رویش گذاشتم و شیدا را خریدم.
پینوشت دوم: زندگی بدون هنر، سوءتفاهمی بیش نیست.
چه به خوردمان دادهاند که تا این اندازه خستهایم؟ در کار، در درس، در اجتماع، در خانه، در وبلاگ، در خواندن، در نوشتن، در ارتباط با آدمها و. در زندگی! مادربزرگ میگوید: «جوانهای الان از ما پیرزنها و پیرمردها هم خستهترند!» میگوید: «ما همسن شما که بودیم دو بشقاب غذا میخوردیم و از در و دیوار بالا میرفتیم، توی آب سرد رودخانه آبتنی میکردیم و یکعالمه بار جابهجا میکردیم توی خانه و زمین کشاورزی.» مادربزرگ راست میگوید. زندگی آنها زندگی پر جنب و جوشی بود، اما ما انگار شبها که میخوابیم روحمان میرود کارگری! از خواب که بلند میشویم خستهتر از وقتی هستیم که میخواستیم بخوابیم؛ صبحها حوصلهٔ سلامکردن نداریم، اگر مادرمان نباشد از گرسنگی خواهیم مرد چون حوصلهٔ غذادرستکردن نداریم، حوصلهٔ کتاب خواندن و تحقیق و پژوهش نداریم، حوصلهٔ حرفزدن با آدمها و رفع سوءتفاهمات و کدورتها را نداریم، حوصلهٔ تغییر سرنوشت مضحکمان را نداریم، حوصلهٔ نشستن سر کلاس و گوشکردن به حرف استاد را نداریم، حوصلهٔ بلندشدن از روی تخت و خاموش کردن لامپ را نداریم و. .
همینطور افتادهایم یک گوشه و تا مجبور نباشیم واکنشی از خودمان نشان نمیدهیم، تا در شرف از دست دادن موقعیتها و آدمهای زندگیمان نباشیم، تکان نمیخوریم. اصلا چرا راه دور زندگی را برویم؟ همین وبلاگستان را نگاه کنید. شدهایم یک مشت بلاگر خسته که نه حال نوشتن در وبلاگ داریم نه کامنت گذاشتن و نه حتی حوصلهٔ خواندن وبلاگهای بقیه را! کافی است پستی از بیستخط کند تا با یک «اوووو چقدر طولانیه، کی حوصله داره بخونه؟» صفحه را ببندیم و برویم سراغ پستهای سهچهار خطی!
نکند به یک افسردگی دستهجمعی دچاریم؟ آخر یکی از علائم افسردگی هم خستگی مفرط است. بههرحال زندگی این روزها مصداق بارز «هر دم از این باغ بری میرسد» شده و وقتی علاوه بر خوراک و پوشاک و مسکن و هوای نامساعد و خاک حاصلسوز و آب کم، نگران قطعی اینترنت هم هستیم، دیگر حالی به آدم میماند؟ نه والا!
پینوشت اول: البته جسارت به آدمهای پرانرژی و پویا و فعال جمع نمیکنم. این پست صرفا مخصوص ما خستهها نوشته شده.
پینوشت دوم: اینجا کمکم دارد میشود شبیه دفتری که هر شب میرفتم سراغش و فکرها و دغدغههایم را مینوشتم و احساس میکردم دونفریم که داریم باهم حرف میزنیم. البته این شباهت فعلا شصت یا هفتاد درصد است. روزی که به صددرصد برسد برمیگردم به همان دفتر قدیمی.
پینوشت سوم: وقتی گذشته را مرور میکنم به این نتیجه میرسم که هیچ زجری بدتر از پیرشدن نیست. فکرش را بکن! مینشینی روی مبل، ناگهان در خودت فرو میروی، گذشته را مرور میکنی و بابت همهٔ آنروزهای خوب رفته آه میکشی و چون پیری، تعداد آههایت هی بیشتر و بیشتر میشود؛ به اندازهٔ یک عمر!
پینوشت چهارم: اگر قهوه، کاپوچینو و نسکافه نبود، دنیا برایم غیرقابل تحمل میشد خاصّه در زمستان.
پینوشت پنجم: آخر شب، نوشتن تحلیل داستان شیخ صنعان را تمام کردم. خواستم بیایم از شیخ و دختر ترسا و عرفان بگویم اما نشد یا نتوانستم یا حالش را نداشتم. آه! ما خستهها. چه به خوردمان دادهاند که تا این اندازه خستهایم؟ البته نداشتن انگیزه هم بیتاثیر نبود.
کنار مادر قدم برمیداشتم و نگاهم را داده بودم به نوکمدادی زیر پایم. نمیخواستم اطراف را ببینم. هرگوشه عکس یا بنری بود که نگاهکردن بهشان دقمرگم میکرد. من خستهام. من برای همهٔ از دسترفتههای این مدت، غصه خوردم و اشک ریختم و حالا خستهام. موبایلم که زنگ میخورد، وحشت میکنم. اولینچیزی که به ذهنم میرسد این است که نکند یکی خبر بدی داشته باشد، نکند کسی مرده باشد.
مادر از خرید پرده و ساعت برای خانه میگفت. دستهایم توی جیب کاپشنم بود و همراهیاش میکردم. غمم را نشان نمیدادم. لبخند میزدم. سربهسرش میگذاشتم. باید هوای مادرم را داشته باشم. چشمهای او از وقتی بلیط برگشت را رزرو کردم، نگران است. شاید او هم میترسد خبر بدی بهش برسد. شاید او هم میترسد گوشی را بردارد و بگویند کسی مرده. باید هوای مادرم را داشته باشم؛ هوای آدمهای دور و برم را، هوای کسانی که فقط آنها را دارم، هوای زندهها را.
بحث پرده و ساعت تمام شده بود. مادر انگار که یاد چیزی افتاده باشد، گفت: «راستی!» حواسم را بیشتر جمع او کردم. به من از آقای حسینی گفت؛ فروشندهٔ لوازمالتحریری که تا زمان کنکور همهٔ خریدهایم را از آنجا میکردم و بعد از دانشگاه کمتر دیدمش؛ گاهی برای خریدن یک خودکار لکسی آبیرنگ. مادر گفت که از حال و روزم پرسید؛ از دانشگاه، رشتهام، وضعیتم. آخرینباری را که به فروشگاهش رفتم بهیاد ندارم. بیمعرفتم؟ شاید؛ چون دیگر فقط برای خرید خودکار لکسی آبیرنگ به فروشگاه لوازمالتحریر میروم. اما او بامعرفت بود درست وقتی که اصلا انتظارش را نداشتم. مادر سلامش را به من رساند. نگاهم را از نوکمدادی زیر پایم بالا کشیدم تا آسمان؛ آسمان پاک و آبی امروز شهرم. لبم لبخند زد، قلبم لبخند زد. انگار وسط مرداب بدبختی، یک نیلوفر زیبای دلگرمی روییده باشد. ای کاش این نیلوفرها را دریغ نکنیم از هم. ای کاش به یاد هم باشیم، هوای همدیگر را داشته باشیم؛ هوای زندهها را.
پینوشت: اینها را الان نوشتهام؛ الان که نشستهام در اتوبوس و تیغ آفتاب غروب، از میان کوهها و شیشهها عبور میکند و خودش را میرساند به چشمهایم. اگر زنده به مقصد نرسیدم این پست وصیت من باشد به شما. دونقطه لبخند.
جمعه
لحظهٔ شنیدن خبر
ساعت، نه و نیم صبح را نشان میداد. با چشمهای خوابآلوده رفتم سراغ گوشیام. سیم شارژر را جدا کردم، به اپن آشپزخانه تکیه دادم و وارد برنامهٔ اینستاگرام شدم. اولین عکسِ جلوی چشمانم، عکس سردار قاسم سلیمانی بود که فروتنانه ایستاده بود جلوی رهبر و نشان ذوالفقاری دریافت میکرد. لبخند زدم و رفتم سراغ متن پست. لبخندم مُرد. جملهها را خواندم. جملهها را نفهمیدم. دوباره خواندم. «پنتاگون اعلام کرد به دستور رئیس جمهور کشور متمدن، صلحطلب و توسعهیافتهٔ آمریکا، سردار سلیمانی را هزاران کیلومتر دورتر از آمریکا ترور کرده است.» قلبم ایستاد. اخم کردم و با خودم گفتم «این دریوریها چیست که صبح جمعهای مینویسند؟ سردار ترور شده؟ امکان ندارد.» سریع نگاه کردم ببینم این پست را چهکسی منتشر کرده. «صفایینژاد؟ دکتر صفایینژاد اینها را نوشته؟ دکتر صفایینژاد که دروغ نمیگوید هیچوقت. نکند شایعه است؟ یعنی دکتر شایعهها را باور کرده؟» انگشتم را کشیدم روی صفحهٔ گوشی. رفتم پایینتر. باز هم پست سردار، باز هم ترور، باز هم شهادت. با ناباوری نگاه میکردم. «نه! نه! امکان ندارد. دروغ است.» گوگلکروم را باز کردم. سرچ کردم. باز هم همان خبرها. باز هم همه میگفتند سردار ترور شده. یکباره نشستم روی زمین. قلبم ایستاده بود. نفسم حبس شده بود. انگار کن که دنیا روی سرم آوار شده باشد. مغزم نمیتوانست حادثه را حل کند توی خودش. انکار میکرد. «نه! دروغ است. قرار است دو دقیقهٔ دیگر بگویند شایعه بوده. بگویند بَدَلش بوده و خودش سالم و سلامت است. انگشترش را توی انگشتش در بهترین و شایستهترین حالت قرار داده و قرار است باز هم بایستد پشت میکروفون و رجز بخواند که همین یکدانه من برای آمریکا بسام، قرار است باز هم ببینیمش و کیف کنیم و بنازیم به داشتنش.» اشکهایم جوشید. «بگو که تنهایمان نگذاشتهای سردار.»
ادامه مطلبمیدانی؟ من همیشه خودم را برای اتفاقات غیرمنتظره آماده میکنم؛ همیشه همهٔ سناریوها را پیشتر در ذهنم مرور میکنم تا کمتر از رفتار آدمها حیرتزده شوم و اصلا همین مسئله باعث میشود که کمتر کسی بتواند مرا متعجب کند؛ کمتر کسی مثل سارا، مثل راحله، مثل تو، مثل تویی که در یک شب زمستانی با پیامی غیرمنتظره و بلندبالا، حیرت را ریختی توی چشمهایم و انگشتهای گرمم را به تکههای یخ تبدیل کردی!
حالا برمیگردم به عقب، مرورت میکنم، سعی میکنم همهچیز را کنار هم بچینم تا بتوانم حرفهایت را هضم کنم، تا بتوانم به خودم بقبولانم که تو شخصیت یکی از کتابهایی که خواندهام نیستی و جدیجدی این حرفها را زدهای. معنی آن نگاههای شرمگین، حالا برایم رو شده؛ معنی آن لحظههایی که رشتهٔ کلام از دستت در میرفت، معنی آن خانم فلانی گفتنها و سوالپرسیدنها، معنی آن نگاه سر بهزیر روز آخر و. . آه! من چطور نفهمیدم؟ شاید میدانستی اگر زودتر بفهمم، دیگر نمیتوانم بیایم سر کلاسی که تو آنجا نشستهای. نگذاشتی بفهمم، و من همهٔ آن رفتارها را گذاشته بودم بهحساب شرم و حیای مؤمنانهات.
اما حالا یک من ماندهام و یک تو؛ من که غرق حیرتم و تو که تمام چندماه گذشته را مشغول سنجیدن و تصمیمگرفتن بودی. حالا یک تو ماندهای و یک من؛ تو که مرا میخواهی و من که باید بنشینم مقابل تو، همهٔ احترام و جایگاهی که پیش از این در نگاه من داشتی را گوشهای نگه دارم، یکبار دیگر نگاهت کنم و تصمیم بگیرم که آیا تو، میتوانی مرد من بشوی یا نه؟
پینوشت اول: همهاش با خودم میگویم اینهمه سال، اینهمه آدم، چرا من؟ چرا حتی آن سی و چند نفر بقیه نه؟ آه.
پینوشت دوم: پندی؟ نصیحتی؟ حرف خواهرانه یا برادرانهای؟ دعوایی؟ حریر را در این قصهٔ «آدمبزرگونهای» تنها نگذارید.
آه طفل نازکطبع من. در آن لحظهها که بهدرازای یکعمر بود، چه بر من و تو گذشت؟ خدا میداند. در آن روز غریب چه بر من و تو گذشت؟ خدا میداند. یادت هست؟ دست در دست هم، روی تپه ایستاده بودیم تا بار دیگر طلوع زیبای زندگی را ببینیم. آماده بودیم تا برای پرندگان خوشنوای صبح دست تکان دهیم و مثل همیشه به چمنهای رقصان دشت، سلامی بلندبالا بگوییم. قاصدکها و پروانهها در هوا میجنبیدند و لبخند هنوز روی صورتمان بود، اما. آه! ناگهان آسمان تیرهٔ عزا شد و ابرهای سرخ، آرامشش را بلعیدند. صدای دهشت دشت را بهخاطر داری؟ آن پرندههای خشکیده و سوخته بر زمین را؟ و آن چمنهای آغشته به خون دلمهشده را؟ آن لاشههای آهنین تکهتکه را؟
دستم را فشردی و پیش از آنکه در آغوشت بگیرم دهان کوچکت چشمهٔ خون و خونابه شد. در آغوشت گرفتم اما. دیر بود. چشمهایت داشت روی صورتت میریخت. تو از ترس میلرزیدی و من گریه میکردم؛ بلند، پیوسته، عزادارانه. شیونم در هیاهوی قیامتگونهٔ دشت گم بود. هیچکس مرا نمیشنید، هیچکس حواسش نبود. داشتی از دست میرفتی و من نمیتوانستم کاری بکنم.
آه طفل نازک طبع من. ما قرار گذاشته بودیم هرروز دست در دست هم طلوع زیبای زندگی را تماشا کنیم، برای پرندگان خوشنوای صبح دست تکان دهیم و به چمنهای رقصان دشت، سلامی بلندبالا بگوییم. ما قرار گذاشته بودیم امید را سقف خانهٔ کوچکمان کنیم و در حیاطش، درخت سرو بکاریم اما. آن دشت کو؟ آن خانه کو؟ آن حیاط؟ آن درخت سرو؟ تو کجایی طفل من؟ چشم که باز کردم بادهای بیحیا با خنده، خاکستر دشت و خانه را در هوا میچرخاندند و از تو تنها خونمردههای تنت بود که روی دامن حریرم جا گذاشتی.
پینوشت: که چه دردی دارد، خنجر از دست عزیزان خوردن.
همین چندروز پیش یک میز و سه صندلی گذاشتم توی اتاقم. روی یکی از صندلیها خودم نشستم، روی یکی دلم را نشاندم، و روی دیگری عقلم را. نشستیم و ساعتها حرف زدیم؛ از زندگی، از عشق، از منطق، از اهدافمان، آرمانهایمان و از هر در دیگری که فکرش را بکنید. میان صحبتهایمان، گاهی دل خشمگین میشد، گاهی عقل دندانقروچه میگرفت، گاهی دل بغض میکرد، گاهی عقل آه از نهادش برمیخاست. سعی میکردم آرام باشم و آنها را هم به آرامش دعوت کنم. بههرحال تصمیمگیری برای یک مسئلهٔ جدی نیاز به همفکری و م دور از هیجان دارد. خوشبختانه این اتفاق افتاد و وقتی بعد از ساعتها، تصمیم نهایی را گرفتیم، بر لب هر سهمان لبخند بود. من فکر میکنم راضی کردن عقل و دل در کنار هم، کار دشوار اما خوشنتیجهای است. ما دوباره سهتایی دور هم جمع شدیم و تصمیم گرفتیم که دست کم تا چندسال آینده، ادبیاتمان را دور از اضافهشدن هر دغدغهٔ دیگری ادامه بدهیم. :)
پینوشت اول: شما نظرتان در مورد عقل و دل چیست؟ به نظرتان میتوان کنار هم نگهشان داشت؟ یا معتقدید راه عقل و دل یکسره از هم جداست؟
پینوشت دوم: از همهٔ شما که در این روزهای دشوار و مهم برایم نوشتید ممنونم. در خاطرم میماند این بودنها.
بچهها این دختری که توی نقاشی من میبینید، حریر است. حریر اینروزها خودش را در اتاق آبی یواشش قرنطینه کرده؛ لپتاپ را میگذارد روی زانوهایش و فرندز میبیند، کتاب میخواند، دفتر نقاشیاش را خطخطی میکند و سعی میکند ایدههای داستانی را که به ذهنش میرسد یکگوشهای یادداشت کند تا یادش نرود.
حریر اینروزها درحال یخمکشدن است بچهها؛ برای همین حتی توی اتاق هم کلاه و شالگردن میگذارد و از آنجایی که یککمی احساسات سرماخوردگیطوری دارد، هی چایعسلآبلیمو میخورد تا درونش گرم بماند. او اینروزها با تمام دللرزیدنهایش، حالش خوب است و سعی میکند قوی بماند برای روزهای دشوارتر پیش رو.
اگر شما هم مثل حریر بلدید اینروزها خودتان را سرگرم کنید و سرگرمیهایتان را به نقاشی تبدیل کنید، این پست را بگذارید به حساب یک چالش! چالش نقاشی «روزهای کرونا» برای اینکه کمی حال و هوایمان نمکی شود و فشار اینروزها را فراموش کنیم. موافقید؟ :)
اسامی شرکتکنندگان قشنگ ما:
ما همیشه از مسئولین و دولت و متعلقاتش گلهمندیم اما غافلیم از اینکه این مسئولین هم از خودمان هستند. و حالا ما کهایم؟ ما همانهایی هستیم که در شرایط بحرانی ماسک و الکل و مواد ضدعفونیکننده را احتکار میکنیم و یا اگر احتکار نکنیم آنها را چندین برابر قیمت اصلیاش میفروشیم. ما همانهایی هستیم که میرویم داروخانه و میگوییم «بیستتا الکل بدهید» بدون اینکه فکر کنیم میشود کمتر خرید تا بقیه هم بتوانند استفاده کنند. ما همانهایی هستیم که حتی در این شرایط تن به رعایت بهداشت نمیدهیم و توی کوچه و خیابان بدون ماسک راه میرویم و عطسه و سرفه میکنیم و تفمان را میاندازیم کف خیابان. ما همانهایی هستیم که تعطیلمان میکنند بمانیم توی خانه تا ویروس پخش نشود و سلامت خودمان و بقیه به خطر نیفتد، اما شلوارک و رکابی و اهل و عیال را برمیداریم و میرویم شمال که جوج بزنیم با نوشابه! کدام فرهنگ؟ کدام شرافت؟ کدام انسانیت؟ بهقول جوکر: «بهت ثابت میکنم وقتی این مردم متمدن توی موقعیت بحرانی قرار بگیرن حتی حاضرن همدیگه رو بخورن.» بله! ما حاضریم در شرایط بحرانی همدیگر را بخوریم و آنقدر مزخرفیم که آنچندنفر آدم خوب بین خودمان را هم یا راهی مطب روانپزشک میکنیم یا سینهٔ قبرستان! از عاقبتمان میترسم.
خب! بعد از اینکه پرتقال امروزم را خوردم، آمدهام کمی راجعبه کرونا با شما صحبت کنم. البته مطمئنم که شما همهٔ این مطالب را بهتر از من میدانید ولی بیایید بار دیگر مرورشان کنیم و خارج از جو حاکم و حواشی و شایعات، به این ویروس بپردازیم.
کروناویروس چیست؟
ویکی پدیا میگوید کروناویروسها خانوادهٔ بزرگی از ویروسها هستند که از ویروس سرماخوردگی معمولی تا عامل بیماریهای شدیدتری همچون سارس، مرس و کووید ۱۹ را شامل میشوند. کروناویروسها اواخر قرن بیستم کشف شدند و میتوانند انسان و حیوان را درگیر کنند. آخرین نوع این ویروسها در دسامبر ۲۰۱۹ در شهر ووهان چین بین انسانها شیوع پیدا کرد.
علائم کروناویروس چیست؟
دورهٔ نهفتگی این بیماری به گفتهٔ «از ما بیشتر دانها»، ۲ الی ۱۴ روز است و آشکار شدن آن بر انسان معمولا با تب، سرفههای خشک و مشکلات تنفسی آغاز میشود و بیش از همه، دستگاه تنفسی و ریهها را درگیر میکند و سایر علائمش مشابه سرماخوردگی و آنفولانزاست.
اما نکتهٔ مهم این است که اینروزها در کنار کرونا، آنفولانزا و سرماخوردگیهای معمولی هم همچنان درحال فعالیت هستند پس هر سرماخوردگی و سرفهای را کرونا تلقی نکنید! اگر احساس کسالت میکنید و تب شما بیش از دو-سهروز ادامه یافت باید به مراکز درمانی مراجعه کنید.
چه کنیم کرونا نگیریم؟
اینروزها شایعات و تجویزهای اقدسخانمجانی زیاد است. هرچه که در کانالها و فضای مجازی میشنوید و میبینید، جدی نگیرید. با عرض معذرت دعای ندبه و زیارت عاشورا و اسپند و عنبر نسا، بهدرد همان اقدسخانمجانها میخورد نه مقابله با ویروسها که هیچکدام اینها برایشان عددی نیستند. پس نه وحشت کنید، نه تن به اینجور تجویزها بدهید. فقط تا جایی که میتوانید بهداشت فردی و اجتماعی را رعایت کنید تا ویروس وارد بدنتان نشود.
دانشگاه که بودیم نشستم پای حرفهای استاد کاف، یکی از اساتید ویروسشناسی دانشگاهمان که فارغالتحصیل سوربن فرانسه است، میگفت: «از کرونا نترسید چون برای افراد سالم و معمولی خطری ندارد و به شکل یک سرماخوردگی یا آنفولانزای ساده خودش را نشان میدهد. فقط گروههای حساس و خانوادههایشان مثل همیشه باید مراقب باشند.»
پس نکتهٔ اول و مهمترین نکته: نترسید! ترس و استرس و دلهرهٔ «وای اگه کرونا بگیرم چی؟» و «وای همهامون میمیریم.» بدتر از ویروس کرونا میتواند شما را از پا در بیاورد چون سیستم ایمنی بدنتان را ضعیف میکند! نرخ مرگ و میر کرونا ۲-۳ درصد است. آنفولانزای آبان و آذر را به یاد دارید؟ نرخ مرگ و میرش ۳۵ درصد بود! کرونا پیشش سوسک محسوب میشود. اگر میبینید سر و صدا کرده بهخاطر سرعت شیوع و کمی مبهمبودنش برای محققین است.
نکتهٔ دوم: غذاهای مقوی بخورید، میوه و سبزی بخورید، به خودتان یکعالمه ویتامین C برسانید، بدنتان را گرم نگه دارید و به گلبولهای سفید قشنگ و گوگولیتان اعتماد کنید! بهترین راه مقابله با کرونا تقویت سیستم ایمنی بدن است.
نکتهٔ سوم: بعد از بیرون آمدن از سرویس بهداشتی، بعد از دست زدن به گوشت خام، بعد از آلودگی دستها در محیط بیرون از خانه، بعد از دست زدن به حیوانات و کلا هروقت حس کردید دستهایتان نیاز به شستوشو دارد، آنها را با آب گرم و صابون بشویید. صابون اینقدر خفن است که از پس ویروسها هم بر میآید و میزند لت و پارشان میکند!
نکتهٔ چهارم: جان جدتان وسواس نگیرید! نیازی نیست خودتان را با الکل سفید و ژل ضدعفونیکننده و امثالهم بکشید! نهایتش این است که اگر بیرون بودید و با دست آلوده به گوشی و هندزفری و کارت بانکیتان دست زدید، محض احتیاط دوتا پیسپیس رویشان الکل سفید(با تاکید بر ۷۰ درصدی بودنش) بپاشید که آلودگیهای احتمالی برطرف شود. این مسئله درمورد سطوحی که مرتب لمس میکنید هم صدق میکند.
نکتهٔ پنجم: استفاده از ماسک در این شرایط، بهمنظور مبتلانشدن به کرونا نیست بلکه مقصود از زدن ماسک این است که اگر خودتان کرونا داشتید به بقیه انتقال ندهید؛ مخصوصا در دورهٔ نهفتگی ویروس که حتی خودتان هم نمیدانید مبتلا شدهاید ولی میتوانید به بقیه انتقال دهید. پس اگر توانستید در این بازار ماسک گیر بیاورید و بزنید، باید ماسکها را بعد از دو ساعت بیندازید دور. به نقل از همان استاد که پیشتر گفتم، ماسکها بعد از دو ساعت تبدیل به یک محیط مرطوب و دنج برای دورهمی باکتریها میشوند و بدین ترتیب احتمال تجمع باکتریها و ورودشان به دهان مبارکتان فراهم میشود و ممکن است به عفونت گلو و بیماریهای اینچنینی، دچار شوید. نتیجه؟ سیستم ایمنی بدنتان تضعیف میشود و کرونا هم با خیال راحت تشریف میآورد توی جان و تن شما. پس یا ماسک نزنید یا اگر میزنید هر دوساعت یکبار یا هروقت حس کردید مرطوب شده، معدومش کنید؛ فرقی هم بین ماسک ساده و فیلتردار نیست.
نکتهٔ ششم: تا میتوانید در خانه بمانید! بهترین راه پیشگیری از کرونا این است که اگر کار ضروری ندارید از خانه خارج نشوید. حالا یکمدتی هم بنشینیم ور دل هم توی خانه، چه میشود مگر؟ با هشتگ کرونا عامل نزدیکی دلها! ولی اگر مجبورید خارج شوید نکات بهداشتی را رعایت کنید و از افرادی که عطسه و سرفه میکنند دست کم یکیدومتر فاصله بگیرید.
نکتهٔ هفتم: دستدادن و روبوسی و ماچ آبدار و بغل و امثالهم ممنوووووع! این سوسولبازیهای «دست نمیدم چون دوستت دارم» را هم بریزید دور. تعارف داریم مگر؟ دست نمیدهیم چون نباید در این شرایط دست داد. والسلام!
نکتهٔ هشتم: تا میتوانید به دهان و بینی و چشمهایتان دست نزنید و هنگام عطسه و سرفه، دستمال بگیرید جلوی دهانتان و بعدش دور بیندازید. در صورت نداشتن دستمال، آرنج دستتان را مقابل دهان بگیرید نه کف دستها را!
نکتهٔ نهم: اگر خودتان صحیح و سالمید ولی در خانهتان کسی هست که بیماری خاصی دارد مثل بیماری کلیوی، تنفسی، قلبی، دیابت، یا تحت مراقبتهای پزشکی و شیمی درمانی و دیالیز است، حق ندارید از خانه بیرون بروید! اگر هم از خانه بیرون رفتید دیگر برنگردید و همان بیرون بمانید! شما ممکن است کرونا بگیرید و خوب شوید اما اگر این ویروس را با خود به خانه ببرید، جان عزیزتان را جدا بهخطر میاندازید.
نکتهٔ دهم: کرونا در کودکان خود را به شکل یک سرماخوردگی ساده نشان میدهد. نگران بچهها نباشید و دست و پایتان را گم نکنید. فقط مراقبتهای لازم را انجام بدهید که همین سرماخوردگی ساده هم برایشان اتفاق نیفتد.
اگر کرونا گرفتیم چه کنیم؟
هول نکنید! اگر بیماری خاص و شرایط ویژه ندارید، کرونا خطر جدی برایتان ندارد. مثل آنفولانزاهای گذشته است و بعد از دورهٔ خاص خودش، تمام میشود و میرود پی کارش. پس اگر احساس کسالت کردید، در خانه ماندن بهتر از رفتن به بیمارستان است. بهجای اینکه در بیمارستان قرنطینه شوید و آنجا را آلوده کنید، توی اتاق خانه خودتان را قرنطینه کنید و فقط برای دریافت مراقبتهای پزشکی از خانه خارج شوید؛ البته نه همینطور عادی؛ زرهپوش و با ماسک دونونه!
در مدت بیماری موارد بهداشتی مثل شستوشوی دستها، استفادهٔ دائم از ماسک، عدم ارتباط نزدیک با دیگران و دستدادن و روبوسی، عدم استفاده از وسایل حمل و نقل عمومی، استفاده از یک اتاق جداگانه و ظروف و لحافتشک غیراشتراکی و امثالهم را رعایت کنید و مطمئن باشید گلبولهای سفید قشنگ و گوگولیتان بلدند از پس این ویروس بر بیایند. لشکر سپیدپوش جان بر کف توی بدنتان را دست کم نگیرید! فقط اگر حس کردید بیماری رو به وخامت است، سریع به مراکز درمانی مراجعه کنید تا تحت مراقبت باشید. ۹۸ درصد بیماران، کاملا درمان میشوند.
اگر کرونا گرفتیم و درمان شدیم، بعدش چه کنیم؟
همانهایی که در قسمت «چه کنیم کرونا نگیریم» نوشتم را بخوانید و انجام بدهید.
پینوشت: مطالبی که نوشتم، حاصل خواندن دو مقاله در مورد کروناویروسها، صحبت با چند دکتر ویروسشناس و خواندن مطالبی درمورد ویروسها و ساختارشان و عملکردشان است. نتیجهٔ همهٔ این تحقیقات این است که از کرونا نترسیم، بهداشت را رعایت کنیم، و در صورت ابتلا، مراقبتهای لازم را انجام دهیم تا دورهٔ بیماری به پایان برسد. اینروزها نه خیلی ریلکس باشید، نه خیلی نگران. میشود با هوشیاری و رعایت بهداشت فردی و اجتماعی کرونا را هم پشت سر گذاشت. اگر هم فکر میکنید در این پست، مطلبی جا مانده و یا ناقص است، خوشحال میشوم تصحیح کنید. با آرزوی سلامتی و حال خوب برای شما عزیزان دلانگیزم.
سلام!
شازدهکوچولوی نازنینم، اگر هنوز توی آن سیارهٔ کوچولو هستی، اگر هنوز موهای طلاییات زیر نور آفتاب میدرخشد و بلدی غشغش بخندی، اگر هنوز مثل نسیم بهار پاک و زیبایی، بدان یکی هست روی زمین که خیلی دوستت دارد؛ یکی که دلش میخواهد به سیارهٔ کوچولو و باصفای تو بیاید تا وقتی از کار تمیزکردن آتشفشانها و کندن بائوبابها فارغ شدی، بهت چای و کیک آلبالو بدهد، هنگام غروب آفتاب کنارت بنشیند و دور از هیاهوی زمین و آدمبزرگها و آلودگیهایش، به حرفهای تو گوش بدهد؛ حرفهای تو که از جنس مهربانی و زیبایی است.
امضا: حریربانو، از اهالی کرهٔ زمین.
پینوشت: ممنون از بانوچهٔ عزیز و علیرضا و مستور نازنین و بابت دعوتشان به این چالش. :)
درباره این سایت